قصه ی شب

قصه‌ های تانی‌ لند

تانی‌لند جاییه که قصه و کودک و عروسک به هم می‌رسن. عروسک‌های تانی‌لند قراره بهترین دوست بچه‌های شما بشن تا با هم رفاقت و مهرورزی رو تمرین کنن؛  مگر نه این‌که دوستای خوب باید همدیگه رو بشناسن و از سرگذشت هم باخبر باشن؟ برای همینه که یه بخش مهم از کار ما تعریف کردن داستان‌های تانی‌لند برای فرزند شماست. تانی‌لند دو جورقصه داره:

  •  قصه‌ها‌ی شهر
  • قصه‌‌های عروسک‌ها

«قصه‌های شهر» ماجراهاییه که به‌طورکلی در تانی‌لند اتفاق می‌افته و ما اون‌ها رو به‌صورت هفتگی روی وب‌سایت‌مون بارگذاری می‌کنیم. فصل اولِ قصه‌های شهر، به صورت رایگان روی سایت قرار داده شده که با سرزدن به سایت می‌تونید اون‌ها رو برای فرزندتون بخونید اما بقیه‌ی قصه‌ها برای کسانی ارسال می‌شه که از ما خرید کرده باشند. هرکس با خرید یک عروسک می‌تونه «قصه‌های شهر» و «قصه‌های عروسک» خودش رو ‌رایگان دریافت کنه.
ما هفته‌ای دو داستان از مجموعه‌ی «قصه‌های شهر» و ماهی یک‌ داستان از مجموعه‌ی «قصه‌های عروسک من» در اختیار شما قرار می‌دیم.
به این ترتیب با خرید هر عروسک شما ماهی هشت داستان (شامل هفت قصه‌ی شهر و یک قصه‌ی عروسک) دریافت می‌کنید. و از همه جالب‌تر؛ فرزند شما قصه‌ی عروسکی که حالا تو اتاقش هست رو با همون اسمی که براش انتخاب کرده می‌شنوه.
عروسک‌های تانی‌لند همه یه سرگذشت شنیدنی، بامزه و البته ارزش‌مند دارن که موجب می‌شه هم بچه‌ها سرگرم بشن و هم کلی مفاهیم مربوط‌ به زندگی و روان‌شناسی یاد بگیرن. ما می‌خوایم شبیه به قدیم، پدرو‌مادرها خودشون برای بچه‌ها قصه تعریف کنن. برای همین هفته‌ای دوبار، مامان‌باباها، قبل از خواب، کنار بچه‌ها می‌شینن و قصه‌های تانی‌لند رو براشون می‌خونن. ما یه راهی طراحی کردیم که به‌واسطه‌ی عروسک و قصه کلی اتفاق‌های خوب و باحال بیفته. همراهیِ مامان‌باباها با ما، منجر به اتفاق‌های اثربخش می‌شه. اتاق فکرِ تانی‌لند، در پیِ کارهای نو، خلاقانه و روان‌شناسانه‌ست. ما فکر می‌کنیم «ما» می‌تونیم یکی از بهترین دوست‌های شما باشیم.

قصه های متنی
قصه ی شب من و کلانتر استیو
من و کلانتر استیو
قصه ی شب ملاقات با آب‌پرتقال‌آشام‌
ملاقات با آب‌پرتقال‌آشام‌
قصه ی شب خداحافظی با خجالت
خداحافظی با خجالت
قصه ی شب بستنی خرسی و ویلچر وحشی
بستنی خرسی و ویلچر وحشی
قصه ی شب سنگ، کاغذ، قیچی
سنگ، کاغذ، قیچی
قصه ی شب خواب‌های شکلاتی
خواب‌های شکلاتی
قصه ی شب هسته‌های گیلاس و دوست‌های صمیمی
هسته‌های گیلاس و دوست‌های صمیمی
قصه ی شب شربت حسادت
شربت حسادت
قصه ی شب دردسرها دست از سرم برنمی‌دارن
دردسرها دست از سرم برنمی‌دارن
قصه ی شب درخت جادویی و ملاقه‌ی سحرآمیز
درخت جادویی و ملاقه‌ی سحرآمیز
قصه ی شب 1- پیغام لاک‌پشت‌ها
1- پیغام لاک‌پشت‌ها
قصه ی شب 2- مأموریت لباس‌خردلی
2- مأموریت لباس‌خردلی
قصه ی شب 3- بچه‌ها بیدار می‌مونن
3- بچه‌ها بیدار می‌مونن
قصه ی شب 4- گوش‌هایِ تیزِ بیزی
4- گوش‌هایِ تیزِ بیزی
قصه ی شب 5- شهرِ ازدست‌رفته
5- شهرِ ازدست‌رفته
قصه ی شب 6-دودِ آبیِ نجات
6-دودِ آبیِ نجات
قصه ی شب 7-همه برای تانی‌لند
7-همه برای تانی‌لند
قصه ی شب 8-کابوس سیبِ زرد
8-کابوس سیبِ زرد
قصه ی شب 9-کتاب بیار کتاب ببر
9-کتاب بیار کتاب ببر
قصه ی شب 10-ساعت جیبی پنگوئن‌نیک
10-ساعت جیبی پنگوئن‌نیک
قصه ی شب 11-پیغام دوباره‌ی لاک‌پشت‌ها
11-پیغام دوباره‌ی لاک‌پشت‌ها
قصه ی شب 12-زیردریایی پرنده
12-زیردریایی پرنده
قصه ی شب من و کلانتر استیو
من و کلانتر استیو
اولین باری که فهمیدم به شغل عمو‌ استیو علاقه دارم، زمانی بود که داشتم اتفاقی از جلوی کلانتری رد می‌شدم. کلانتری، سال‌ها بود که سوت‌وکور بود و دیگه رفت‌و‌آمد زیادی نداشت. چون اهالی تانی‌لند یاد گرفته‌بودن با هم مهربون باشن و قوانینو رعایت کنن. سال‌ها بود هیچ حیوونی حیوون دیگه رو اذیت نمی‌کرد.
من یه اسکوتر دارم که کلِ شهرو باهاش می‌گردم. دوست‌هام می‌گن دوستِ صمیمی هیگو، اسکوترشه! من اسکوترمو خیلی دوست دارم. خودم روش اسم گذاشتم و «اِسی» صداش می‌کنم. اِسی همیشه و همه‌جا باهامه. اون روز سوار بر اِسی داشتم توی خیابونا می‌چرخیدم که از جلوی کلانتری رد شدم و شنیدم صدای یه آهنگ می‌آد؛ صدای آهنگ بلند بود. عمو استیو رو بعضی‌وقت‌ها توی مراسم عمومی و جشن‌های شهر می‌دیدم؛ شیرِ پیری که همه ازش حساب می‌بردن و بهش احترام می‌ذاشتن. منم بعضی‌وقت‌ها که باهاش چشم‌تو‌چشم می‌شدم، بهش سلام می‌کردم. عمو استیو خیلی حوصله نداشت گرم بگیره؛ فقط سری تکون می‌داد و اگه می‌خواست بهت حال بده، یه لبخندی هم می‌زد. بعضی‌وقت‌ها با لباس‌های ژنرالی‌ش می‌اومد؛ لباس‌هایی پر از مدال و نشان. لباس عمو استیو برای مردم شهر احترام داشت. خانم اِدو، شهردار تانی‌لند، وقتی کلانتر استیو می‌اومد تو مراسم، براش جا باز کرد و اونو کنار خودش می‌نشوند.
درِ کلانتری باز بود. آروم رفتم تو. صدای موسیقی خیلی زیاد بود. از این موسیقی‌های گوش‌خراش بود. از این‌ها که اگه مامان‌بابام می‌شنیدن دو ساعت غر می‌زدن که این چه‌جور آهنگیه. حالا توی کلانتری بودم. در‌و‌دیوار کلانتری کثیف بود. معلوم بود خیلی‌وقته تمیز نشده. زمین کلانتری پُر از آت‌وآشغال بود. وسایل کلانتری به‌هم‌ریخته بود.
انگار صاحب اون‌جا دشمن درجه‌یک تمیزی و نظافت باشه. به‌طرف صدای آهنگ رفتم. صدا از طبقه‌ی بالامی‌اومد که بعد‌ها فهمیدم اون‌جا اتاق‌خواب عمو استیوه. رسیدم به طبقه‌ی بالا. صد رحمت به طبقه‌ی پایین! طبقه‌ی بالا میدون جنگ بود. هرچی که فکرشو بکنید کف زمین بود؛ از چوب بیلیارد گرفته تا تب‌لت‌های شکسته‌ی قدیمی. از قابلمه‌های نشُسته‌ تا میوه‌های کپک‌زده. بالاخره به اتاق عمو استیو رسیدم. چندصدتا لیوان نشُسته دورتادورش بود. لیوان‌ها همه بوی قهوه می‌دادن. اون‌جا بود که فهمیدم عمو استیو عاشق قهوه‌ست و بعد فهمیدم عمو استیو هفته‌ای هفت‌هشت ‌تا فنجون و لیوان می‌خره.
عمو استیو خواب بود. با خودم فکر کردم چه‌جوری ممکنه با این سروصدا خوابیده‌باشه! اونم درست بغل ضبط‌صوت قدیمی‌ش با اون آهنگ گوش‌خراش که صداشو تا آخر زیاد کرده‌بود. تازه صدای خرو‌پف عمو هم لابه‌لای اون آهنگ می‌اومد. صدا زدم: "عمواستیو!" نشنید. دوباره داد زدم: "عمو استیو! منم هیگو!" توجه نکرد. تکونش دادم و بلندتر داد زدم: "عمو استیو!" انگار نه انگار. بعد تصمیم گرفتم صدای ضبطو خفه کنم. همین‌که ضبط‌صوتو بستم، خرو‌پف عمو قطع شد و چشم‌هاشو باز کرد. پرسید: "تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!" گفتم: "عمو براتون قهوه آوردم." اینو تو یه لحظه از خودم درآوردم. فکر کنم چون دیده‌بودم تمام اتاق‌ها پر شده از لیوان‌های قهوه این فکر به سرم زد. عمو خوشحال شد و گفت: "دستت درد نکنه هیگو جان؛ کجاست؟" گفتم: "عمو اون‌قدر خرت‌وپرت کف کلانتری ریخته که پام گیر کرد به یه چیزی و لیوان قهوه از دستم افتاد و ریخت. عمو گفت: "آره، همیشه همین‌طوریه. خودمم خیلی چیزها رو گم کردم. الان خیلی‌وقته کلید در کلانتریو گم کردم و پیداش نمی‌کنم.
" گفتم: "عمو چرا این‌جا رو تمیز نمی‌کنی؟" عمو گفت: "حال ندارم. ببینم، می‌خوای کمکم کنی؟ اگه کمکم کنی، منم قصه‌های مأموریتامو برات تعریف می‌کنم."
این‌جوری شد که من و عمو استیو یه قراری با هم گذاشتیم: این‌که من شروع کنم به تمیز کردن کلانتری و درعوض عمو هم روزی یکی از خاطراتش رو برام تعریف کنه؛ مثلاً این‌که چه‌طوری تونسته‌بود حساب بعضی حیوون‌های بدجنس رو بذاره کف دست‌شون. اون‌قدر قصه‌های عمو استیو قشنگ و بامزه بود که یه شب که داشتم با اِسی از کلانتری برمی‌گشتم، تصمیم گرفتم من هم پلیس بشم. اما این پلیس‌شدن کار آسونی نبود. چون مامان‌بابای من دوست داشتن من دماغ‌پزشک بشم. دماغ‌پزشکی یه رشته‌ی دانشگاهی جدیده که بین ما سگ‌ها خیلی طرفدار داره. ازاون‌جایی‌که دماغ برای ما سگ‌ها عضو خیلی مهمیه، باید خیلی مراقبش باشیم و بهش رسیدگی کنیم. شب‌ها به قصه‌های عمو استیو فکر می‌کردم و گاهی هم تا صبح خواب می‌دیدم که پلیس شدم و دستیار کلانتر استیوم. 
تمیزکاری کلانتری دو ماه طول کشید. من کمردرد گرفته‌بودم و دماغم هم از بوی بد آشغال‌ها دیگه بوها رو درست تشخیص نمی‌داد. هرچیزی رو که بو می‌کردم بوی آشغال می‌داد! مامانم وقتی از این قضیه بو بُرد بهم گفت: "حالا دیدی دماغ‌پزشکی چه رشته‌ی به‌دردبخور و مهمیه؟" شاید مامانم راست می‌گفت اما من توی دلم فقط‌وفقط به شغل عمو استیو فکر می‌کردم. به این‌که چه‌طور می‌تونم به مأموریت‌های مختلف برم و دست حیوون‌های بدجنسو رو کنم. 
یه ‌روز به عمو استیو گفتم: " عمو، من دلم می‌خواد مثل شما پلیس بشم." عمو گفت: "پلیس شدن توی تانی‌لند که فایده نداره. این‌جا دیگه کسی خلاف نمی‌کنه!" من پرسیدم: " خلاف دیگه یعنی چی؟" عمو گفت: "همین که نمی‌دونی خلاف چیه، یعنی پلیس‌شدنت فایده نداره."من از عمو خواستم که برام توضیح بده خلاف چیه و اون برام توضیح داد «خلاف» یعنی این‌که حیوونی کار غیرقانونی کنه و باعث دردسر و ناراحتی حیوون‌های دیگه بشه. و ادامه داد: "به حیوونی که کار خلاف بکنه می‌گن «خلاف‌کار»."
اون روز رفتم کلِ شهرو چرخ زدم ببینم کسی کار خلاف می‌کنه یا نه. هرچی نگاه کردم نتونستم خلاف‌کاری پیدا کنم. یه روز بعد فهمیدم دو تا حیوون با هم قهرن. اومدم پیش کلانتر استیو و گفتم: "عمو، دو نفر با هم قهرن. این‌ها خلاف‌کارن دیگه، درسته؟" عمو استیو فکر کرد و گفت: "قهرکردن کار بدیه ولی خلاف نیست." من گفتم: "ولی توی مدرسه به ‌ما یاد دادن نباید قهر کنیم و به‌جاش باید دلیل ناراحتی‌مونو به ‌هم بگیم. چون وقتی قهر می‌کنیم، هیچ کمکی به هم‌دیگه نمی‌کنیم." اما وقتی دلایل ناراحتی‌مونو می‌گیم، به دوستی و رابطه‌مون کمک می‌کنیم." عمو استیو همون‌طور که خیره‌خیره به من نگاه می‌کرد، گفت: "به حقّ چیزهای نشنیده!" من گفتم: "پس عمو اون‌ها کار خلاف کردن دیگه، درسته؟" عمو استیو گفت: "بیا با هم بریم سراغ‌شون."
کلانتر استیو منو سوار ماشین جیپش کرد و رفتیم سراغ اون دوتا حیوونی که با هم قهر بودن. عمو استیو از اون دوتا حیوون خواست با هم حرف بزنن و دلایل ناراحتی‌شونو به هم بگن. بعد اومد سوارِ جیپ شد و گفت: "آشتی کردن.
" وقتی راه افتاد، همون‌طور که دستاش رو فرمون بود و نگاهش به خیابون، گفت: "دوست داری با هم قهوه بخوریم؟"
اون روز، یه حال عجیبی داشتم. حال سگی که می‌خواد هرطور شده، پلیس بشه. سگی که دوست داره توی کلانتری  کنار عمو استیو کار کنه.
قصه ی شب ملاقات با آب‌پرتقال‌آشام‌
ملاقات با آب‌پرتقال‌آشام‌
کوچیک‌تر که بودم، هر روز وایمی‌ستادم جلوی آینه و با تصویر خودم توی آینه حرف می‌زدم. با خودم که نه، با بیننده‌های توی خونه! همیشه ادای مجری‌های تلویزیونو درمی‌آوردم. کلاس دوم که بودم توی مدرسه روزنامه‌دیواری درست می‌کردم و اتفاقایی که روز قبل تو مدرسه افتاده بودو اون‌تو می‌نوشتم؛ اما کسی به روزنامه‌های دیواری من اهمیت نمی‌داد. همه فکر می‌کردن یه کاردستی ساده و بچگونه‌ست.
روزنامه‌دیواری درست‌کردنو از مامانم یاد گرفته‌بودم. اون می‌دونست که من چه‌قدر کنجکاوم و دوست دارم از همه‌چی سردربیارم. درواقع این‌طوریه که هم دوست دارم خودم همه‌چیو بدونم و از همه‌ی اتفاق‌ها باخبر باشم، هم دوست دارم بقیه هم هرچی که من می‌دونمو بدونن و از همه‌ی اتفاق‌ها باخبر بشن. مامانم برام تعریف کرده که وقتی بچه بوده با دوستاش  تو مدرسه روزنامه‌دیواری درست می‌کردن. یه مقوای بزرگ برمی‌داشتن و توش چیزای مختلف می‌نوشتن، یا نقاشی می‌کشیدن، یا جدول درست می‌کردن یا عکسای مختلف روش می‌چسبودن یا هر چیز دیگه‌ای که جذاب باشه. بعد اون مقوا رو می‌چسبوندن روی یکی از دیوارای مدرسه تا همه بتونن نوشته‌هاشو بخونن و عکساشو ببینن. روزنامه‌دیواری یه همچین چیزیه.
وقتی اینا رو از مادرم شنیدم، تصمیم گرفتم منم روزنامه‌دیواری درست کنم ولی هیچ‌کس تو مدرسه حاضر نشد باهام همکاری کنه. همه می‌گفتن روزنامه‌دیواری دیگه چیه؟! اصلاً به چه درد می‌خوره؟! وقتی هم که بالاخره خودم تنهایی درستش کردم، شاید فقط یکی‌دو نفر بودن که می‌خوندنش. اونا هم یا از معلمای مدرسه بودن یا بچه‌های درس‌خون هر کلاس.
من سعی می‌کردم جذاب‌ترین خبرای مدرسه رو توش بنویسم؛ مثلاً ترکیدن لوله‌ی یکی از دستشویی‌های مدرسه یا گم‌شدن کلید کمد هیگو، برادرم، یا برنده‌شدن تیم کلاس‌سومی‌ها توی مسابقات فوتبال مدرسه. اما انگار این خبرا به اندازه‌ی کافی جذاب نبودن. شایدم چون من با یه روز تأخیر خبرا رو توی روزنامه‌م می‌نوشتم دیگه برای کسی تازگی نداشت. باید یه فکری می‌کردم که بتونم همون موقع که یه اتفاقی می‌افته خبرشو پخش کنم. اما درست کردن روزنامه‌دیواری، اونم دست‌تنها، یه روز طول می‌کشید و این‌جوری خبرا تازگی‌شونو از دست می‌دادن. تا این‌که یه فکر جدید به ذهنم رسید: می‌تونستم توی تانی‌گرام یه صفحه درست کنم. تانی‌گرام یه شبکه‌ی اجتماعی مجازیه که توی تانی‌لند ازش استفاده می‌کنن. یه چیزی مثل تانیگو. تانیگو بیش‌تر برای پیام‌دادن و گروه‌ساختنه ولی تانی‌گرام این‌طوریه که هرکس می‌تونه توش یه صفحه‌ی شخصی داشته‌باشه و توی صفحه‌ش عکس بذاره و زیر اون عکس درباره‌ش توضیح بده. پس منم یه صفحه توی تانی‌گرام درست کردم و اسم صفحه‌مو گذاشتم «با شیگی». حالا هر اتفاقی می‌افتاد سریع می‌تونستم ازش عکس یا فیلم بگیرم و همون موقع بذارمش توی صفحه‌م. فقط باید یه کاری می‌کردم تا همه‌ی بچه‌های مدرسه توی صفحه‌م عضو بشن. یه شب یه‌ مقوای خیلی بزرگ برداشتم و توش با خط درشت نوشتم: 
با شیگی
زیرش هم آدرس صفحه‌مو نوشتم و این جمله رو هم اضافه کردم:
با شیگی رو دنبال کنید و از هرچی که توی مدرسه اتفاق می‌افته باخبر بشید!
فرداش مقوا رو چسبوندم روی یه دیواری که همه از جلوی اون رد می‌شدن. یه چند نفری صفحه‌مو دنبال کردن ولی اتفاق خاصی نیفتاد؛ چون توی صفحه‌م خیلی هم خبر خاصی نبود. خودمونیم، مثلاً گم‌شدن کلید کمد هیگو چرا باید برای کسی مهم باشه؟ یا ترکیدن بادکنک جشن کلاس‌اولی‌ها. باید سعی می‌کردم یه خبر جنجالی پیدا کنم. اما هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. یه روز که روی پله‌های مدرسه نشسته بودم و خیلی غمگین بودم، رفتم توی فکر. انقدر غرق فکر بودم که متوجه نشدم مدرسه تعطیل شده و همه رفتن خونه‌هاشون. یه‌هو به خودم اومدم و دیدم به‌جز من کسی توی مدرسه نیست. کیفمو برداشتم که برم خونه اما یه‌هو یه صدایی از سمت آزمایشگاه مدرسه شنیدم. انگار صدای شکستن یه چیزی باشه. خیلی ترسیده‌بودم. اولش اومدم سریع از مدرسه برم بیرون ولی بعدش فکر کردم برم ببینم چه خبره. شاید این همون خبری بود که می‌تونست صفحه‌مو پربازدید کنه.
گوشی‌مو از کیفم درآوردم و دوربینشو روشن کردم. آروم رفتم سمت آزمایشگاه. لای در آزمایشگاه باز بود و یه سایه‌ی خیلی ترسناک افتاده بود روی دیوار راهرو. سایه‌ی یه موجود با بال‌های خیلی بزرگ و دندونای ترسناک. سریع از سایه عکس گرفتم. بعد آروم رفتم سمت در و دوربینمو از لای در بردم توی آزمایشگاه. با این‌که خیلی ترسیده بودم ولی هی به خودم می‌گفتم باید ببینم این موجود ترسناک کیه و داره تو آزمایشگاه چی‌کار می‌کنه. که یهو دستم خورد به کلید چراغ آزمایشگاه که روی دیوار بود و همه‌‌ی چراغا تو یه لحظه روشن شد. درو باز کردم. اصلاً موجود ترسناکی نبود. یه بچه خفاش بود که داشت از یکی از لوله‌های آزمایش آب‌پرتقال می‌خورد. آخه اون‌روز زنگ آخر کلاس‌چهارمی‌ها داشتن روی پرتقال آزمایش می‌کردن تا ببین چه خواصی داره.
چون من واسه‌ی صفحه‌م دنبال خبر بودم برنامه‌ی همه‌ی کلاسا رو داشتم و می‌دونستم هر دانش‌آموزی داره چه کاری انجام می‌ده. بچه‌خفاش تا منو دید ترسید و سریع از پنجره‌ی آزمایشگاه پرواز کرد و رفت بیرون. من که فکر می‌کردم یه خبر ترسناک جنجالی دارم حالا دیگه هیچی نداشتم. یه بچه‌خفاش که آب‌پرتقال می‌خوره اصلاً واسه کسی جذابیت نداره.
با نا امیدی از مدرسه اومدم بیرون و رفتم کافه‌ی دایی شیروز تا یه چیزی بخورم. دایی شیروز یه کوآلای پیر مهربونه که یه کافه توی جنگل شمالی داره که وقتی من می‌رم خونه تو مسیرمه. اسمش هست «کافه خسته». من هروقت می‌خوام فکرامو مرتب کنم، می‌رم اون‌جا؛ چون خلوت و آرومه. خود دایی شیروز که بیش‌تر وقت‌ها خوابه، مشتری‌هام بیش‌تر شبا می‌رن اون‌جا. خلاصه این‌که کافه خسته تا یکی‌دو ساعت بعد از تعطیلی مدرسه خلوت و آرومه. توی کافه نشسته بودم که یه‌دفعه یه فکری به سرم زد. فکر کردم  فیلم بچه‌خفاشو پاک کنم و فقط اون قسمتی از عکسش رو که سایه‌ی وحشتناک بال‌ها و دندوناش روی دیوار افتاده‌بود رو بذارم توی صفحه‌م؛ آخه سایه‌ی هرچیزی خیلی بزرگ‌تر از خود اون چیزه. اگه عکس و فیلم اون سایه رو بذارم تو صفحه و زیرش بنویسم:
"حمله‌ی خفاش‌های خون‌آشام به مدرسه"
خیلی خبر جنجالی و خوبی می‌شه. حتماً کل مدرسه صفحه‌مو دنبال می‌کنن. پس دست‌به‌کار شدم. فیلمو ریختم روی لپ‌تاپم و داشتم قسمت بچه‌خفاشو از بقیه‌ی فیلم جدا می‌کردم که دیدم دایی شیروز پشت سرم وایساده و داره به صفحه‌ی لپ‌تاپ نگاه می‌کنه. دایی شیروز گفت: "اِ... من این بچه‌خفاشو می‌شناسم."
عجیب بود که دایی شیروز بیدار بود. خیلی کم پیش می‌اومد که بیدار باشه. تازه از جاشم بلند شده بود و تا دم میز من اومده بود. دایی هیچ‌وقت از جای خودش تو کافه تکون نمی‌خورد؛ برای همین حدس زدم ماجرای این بچه‌خفاش براش جالبه که باعث شده از جاش بلند شه و بیاد سمت من. بهش گفتم: "این کیه دایی؟ شما از کجا می‌شناسیدش؟"
دایی شیروز برام توضیح داد که اون بچه‌خفاش از یه خانواده‌ی خیلی فقیره که بیرون از تانی‌لند توی یه روستا کنار جنگل زندگی می‌کنن. گاهی مادرش می‌آد توی کارای کافه به دایی شیروز کمک می‌کنه و دایی شیروز هم درعوض بهش غذا می‌ده تا ببره خونه. دایی شیروز گفت: "پدر این بچه‌خفاش چند سال پیش از دنیا رفته و مادرش خیلی سخت کار می‌کنه تا بتونه برای بچه‌هاش غذا تهیه کنه. اونا بیش‌تر آب‌پرتقال می‌خورن و تهیه‌ی آب‌پرتقال براشون خیلی سخته؛ چون پرتقال تو این فصل خیلی گرونه. من گاهی براشون یه شیشه آب‌پرتقال می‌گیرم و می‌دم به مادره تا برای بچه‌هاش ببره."
وقتی حرفای دایی شیروزو شنیدم خیلی برای اون بچه‌خفاش دلم سوخت. من همیشه فکر می‌کردم که خفاشا بدجنس‌ان. تو فیلما دیده بودم که اونا خون‌آشامن و دندونای تیزی دارن ولی اینا که با کسی کاری نداشتن. تازه فقطم آب‌پرتقال می‌خوردن. حتماً اون بچه‌هه خیلی گرسنه بوده که این همه راهو تا آزمایشگاه اومده تا یه کم آب‌پرتقال بخوره. بعد با خودم فکر کردم که اون خبری که می‌خواستم منتشر کنم یه دروغ بزرگ بوده و من فقط به فکر زیادکردن بازدیدکننده‌های صفحه‌ی خودم بودم.
تصمیم گرفتم برم پیش خونواده‌ی خفاش و یه گزارش تهیه کنم. باید فیلم کامل بچه‌خفاشو پخش می‌کردم تا اگه کسی تونست بهشون کمک کنه. پس اول یه مصاحبه با دایی شیروز کردم تا همه چیزو جلوی دوربین بگه. فیلم مصاحبه رو چسبوندم به فیلمی که ظهر تو مدرسه گرفته‌بودم. فرداش با دوچرخه همراه برادرم هیگو رفتیم به روستایی که بچه‌خفاش و خونواده‌ش توش زندگی می‌کردن. یه گزارش تصویری هم از وضعیت زندگی‌شون تهیه کردم و به ادامه‌ی فیلمم چسبوندم. فیلم کاملو گذاشتم توی صفحه‌م و زیرش از بچه‌های مدرسه خواستم که فیلمو به پدرمادراشون نشون بدن تا اگه کسی تونست به این خونواده کمک کنه. همون شبی که از روستا برگشتیم فیلمو تو صفحه‌م گذاشتم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم باورم نمی‌شد. کل مدرسه و کل اهالی تانی‌لند عضو صفحه‌ی «با شیگی» شده‌بودن. همه اعلام آمادگی کرده‌بودن تا به اون خونواده کمک کنن. من به دو علت خیلی خوشحال بودم: یکی این‌که تونسته‌بودم یه کار خوب انجام بدم، و دیگه این‌که صفحه‌م هم پربازدید شده‌بود و حالا دیگه کلی مخاطب داشتم. تصمیم گرفتم از اون به بعد تو صفحه‌م فقط مطالب به‌دردبخور منتشر کنم؛ مثلاً از مشکلات مدرسه و مردم تانی‌لند بگم و به حلّ اون مشکلات کمک کنم. شهردار ادو وقتی گزارش منو درباره‌ی خفاشا دید، رفت به دیدنِ اون خونواده و قول داد براشون یه جای خوب  تو تانی‌لند یه آبمیوه‌فروشی درست کنه. از منم تشکر کرد و یه جایزه ازطرف شهرداری بهم دادن.
الان دو سال از اون ماجرا می‌گذره و اون خونواده‌ی خفاش وضعشون خیلی بهتر شده. اونا الان خوشحال‌ان. منم بعد از اون ماجرا خیلی معروف شدم و الان توی تلویزیون تانی‌لند یه برنامه دارم به اسم «با شیگی» که پربیننده‌ترین برنامه‌ی تلویزیونیِ شهره.
قصه ی شب خداحافظی با خجالت
خداحافظی با خجالت
خب هرکی یه‌طوریه دیگه. هرکی یه‌جور فکر می‌کنه. مثلاً من خودم می‌دونم یه‌کم حساسم؛ یعنی زود ناراحت می‌شم. نه این‌که همه‌ش ناراحت‌ شَما! اما بعضی وقت‌ها بعضی رفتارها و حرف‌ها ناراحتم می‌کنه. مثلاً اگه یکی یه‌هو بهم بگه سازِتو دربیار و برامون آهنگ بزن، ناراحت می‌شم. البته شایدم اسمش ناراحتی نباشه. بیش‌تر این‌طوریه که خجالت می‌کشم جلوی بقیه ساز بزنم و آواز بخونم. من عاشق ساز زدن و آواز خوندنم. سازِ من گیتاره. من روزی چند ساعت گیتار تمرین می‌کنم. توی اتاق خودم. دوست دارم توی تنهایی‌م گیتار بزنم. تازگی‌ها یه شعر گفتم. شعرم اینه:
همیشه اون کارایی رو بکن
که واقعنی دوستشون داری
یادت باشه چیزایی واسه‌ت می‌مونن
که بهشون علاقه داری
خودم می‌دونم هنوز بلد نیستم خوب شعر بگم اما خب دارم تلاشمو می‌کنم. من آرزو دارم کنسرت بذارم و همه‌ی اهالی تانی‌لند بیان اجرامو ببینن. اما از یه‌طرف هم خجالت می‌کشم جلوی جمعیت اجرا کنم. کاش خجالتی نبودم! خیلی دوست دارم خجالتی نباشم اما نمی‌دونم چه‌طوری. مثلاً بعضی وقت‌ها خجالت می‌کشم جلوی دوست‌هام حرف بزنم. نمی‌دونم این خجالت‌کشیدنه از کجا می‌آد اما اذیتم می‌کنه. خیلی وقت‌ها تو جمع حرف نمی‌زنم چون همه‌ش نگرانم بقیه ممکنه درباره‌م چه فکری بکنن.
مثلاً فکر می‌کنم اگه منم جک تعریف کنم، بقیه می‌گن چه فیل لوس و بی‌مزه‌ایه این اِف‌اِف. من یه جک بلدم که هیچ‌جا تعریفش نکردم؛ اونم اینه که یه ‌روز تو تابستون یه پارچِ آب می‌افته زمین، گل‌های فرش می‌گن آخیش خنک شدیم! تا حالا این جُکو برای هیچ‌کس تعریف نکردم چون خجالت می‌کشم. اگرم تعریف کنم و کسی خوشش نیاد، ناراحت می‌شم.
نایج‌مانکی معلممونه. یه میمونِ دانا و باسواد که تو مدرسه‌ی تانی‌لند بیش‌تر درس‌ها رو به بچه‌ها آموزش می‌ده. نایج‌مانکی واقعاً دانشمنده. همه‌چی بلده. حتا بلده چندتا ساز بزنه. یه بار بهش گفتم: "کِی وقت کردی این همه چیزو یاد بگیری؟" اونم بهم گفت: "با تمرکز روی علاقه‌هام اِف‌اِف. توی زندگی به جای این‌که نگران باشم و غصه بخورم، کارهایی رو انجام دادم که دوستشون داشتم." من خیلی دوست دارم به توصیه‌ی نایج‌مانکی عمل کنم اما فقط بعضی وقت‌ها موفق می‌شم.
یکی از کارهایی که نایج‌مانکی بلده خیلی قشنگ و راحت انجام بده اینه که جلوی جمعیت حرف بزنه. فرقی هم نمی‌کنه اون جمعیت چند نفر باشن. خب بالاخره اون معلمه. از این معلم‌ها که می‌تونن ساعت‌ها حرف بزنن و تو هیچ‌وقت از گوش‌دادن به حرفاشون خسته نمی‌شی. منم خیلی دوست دارم جلوی بقیه حرف بزنم. یه بارم نایج‌مانکی بهم گفت: "بعضی‌ها بلدن قشنگ حرف بزنن، بعضی‌هام بلدن قشنگ ساز بزنن." اون می‌گه هر حیوونی حتماً یه کاری رو می‌تونه خیلی خوب بلد شه و لازم نیست همه‌مون همه‌چی بلد باشیم. این جمله‌ش تو ذهنم مونده‌بود.
بعد یه روز بهش گفتم: "اگه راست می‌گی، پس چرا خودت همه‌چیو بلدی؟! اصلاً کِی وقت کردی این‌همه چیزو یاد بگیری؟" لبخند زد و گفت: "به‌خاطر این‌که برای چیزهایی که دوست دارم وقت می‌ذارم و وقتمو صرفِ کارهایی که دوست ندارم نمی‌کنم." بعد بهم گفت: "اِف‌اِف، تو خیلی فیل توانمندی هستی ولی باید با خجالتی‌بودنت خداحافظی کنی چون نمی‌ذاره به آرزوهات برسی."
نایج‌مانکی برام توضیح داد توی زندگی همه‌مون چیزهایی هست، یا پیش می‌آد، که باعث می‌شه از کارهای موردعلاقه‌مون یا از آرزوهامون دور شیم. ما باید بتونیم با اون چیزهای مزاحم خداحافظی کنیم. من گفتم: "یعنی چی؟" نایج‌مانکی بدون این‌که چیزی بگه دستمو گرفت و منو برد اتاقِ کاردستی‌های مدرسه. اون موقع از روز هیچ‌کدوم از بچه‌ها نبودن. نایج‌مانکی یه معلم بابرنامه و باهوشه. حدس می‌زدم که می‌خواد بهم یه چیزی یاد بده. نایج‌مانکی این‌طوریه که برای یاددادن هر چیزی کلی روش‌های مختلف و باحال داره. بهم گفت: "ببینم اِف‌اِف، تو موشک بلدی درست کنی؟" من دیده‌بودم بچه‌ها توی مدرسه با کاغذ موشک درست می‌کنن اما خودم بلد نبودم این کارو بکنم. سرمو انداختم پایین و گفتم: "نه، بلد نیستم." بعد نایج‌مانکی ازم پرسید از چه رنگی خوشم نمی‌آد. منم فکر کردم و گفتم زرد. نمی‌دونم چرا از رنگ زرد خوشم نمی‌آد. شاید به‌خاطر این‌که فیل سحرخیزی نیستم و دوست ندارم صبح زود از خواب بیدار شم. نایج‌مانکی بهم گفت برم از جعبه‌ی بزرگ کاغذباطله‌ها یه کاغذ زردرنگ بیارم. ما تو مدرسه کاغذهایی رو که دیگه به درد نوشتن نمی‌خورن جمع می‌کنیم تو یه جعبه. بعد یکی از دوست‌های نایج‌مانکی می‌آد این کاغذها رو می‌بره تا ازشون یه استفاده‌ی دیگه‌ای بکنه.
نایج‌مانکی می‌گه نباید کاغذهامونو بریزیم دور. می‌گه این کاغذها دوباره می‌تونن به دردمون بخورن.
من رفتم یه کاغذ زردرنگ آوردم و نایج‌مانکی بهم یاد داد چه‌طوری یه موشک درست کنم. نایج‌مانکی همیشه با حوصله یه چیزی رو یاد می‌ده. آروم و صبور. بهم یاد داد چه‌طور کاغذ رو تا بزنم تا بشه شبیه یه موشک. چند دقیقه بعد ما یه موشکِ زرد داشتیم. یه موشک زرد که انگار آماده‌ی پرواز بود. با نایج‌مانکی رفتیم پشت‌بوم مدرسه. نایج‌مانکی پشت‌بوم مدرسه رو پُر از درخت کرده. بعضی‌وقت‌ها خودش هم می‌ره بالای درخت‌ها و با بچه‌هاش بازی می‌کنه. نایج‌مانکی هفت‌تا بچه میمون داره که همیشه با اون‌ها بازی می‌کنه. می‌گه مامان‌بابای خوب، مامان‌بابایی‌ان که برای بچه‌هاشون وقت می‌ذارن و باهاشون بازی می‌کنن. روی پشت‌بوم بودیم و یه بادِ آروم و یواش می‌اومد. نایج‌مانکی بهم گفت: "این موشکِ زرد خجالت توئه." من نگاهش کردم. بعد موشکِ زرد رو بهم داد و گفت: "الان بهترین وقت برای پرت‌کردنشه." آسمونو بهم نشون داد، موشک زرد رو نگاه کرد و ازم خواست با همه‌ی قدرتی که توی دست‌هام دارم، موشک رو پرواز بدم. چند قدم رفتم عقب، بعد دویدم و با تمام زورم خجالتم رو فرستادم تو آسمون تا ازم دور شه. تا بره اون دوردورا. اون‌قدر دور که دیگه هیچ‌وقت نبینمش.
قصه ی شب بستنی خرسی و ویلچر وحشی
بستنی خرسی و ویلچر وحشی
تو مدرسه وقتی زنگ ورزش می‌شد، نمی‌دونستم باید چی کار کنم. فوتبال، والیبال، بسکتبال، پینگ‌پونگ، بدمینتون... هرکدوم از بچه‌ها تو یکی از این رشته‌ها خوب بودن، ولی من انگار به درد هیچ‌کدوم نمی‌خوردم. فیل‌ها معمولاً می‌رفتن کُشتی یا جودو، یا وزنه‌برداری؛ چون این ورزش‌ها به هیکل گنده و بدن قوی فیل‌ها می‌خوره. اما من اصلاً به این‌جور ورزش‌ها علاقه نداشتم. من دوست داشتم بتونم سریع باشم. واسه همین باید یه ورزش دیگه رو انتخاب می‌کردم. پس رفتم فوتبال. اون‌جا منو گذاشتن توی دروازه، یعنی بهم گفتن: "تو به درد دروازه‌بانی می‌خوری؛ چون تو خیلی گنده‌ای و اگه توی دروازه وایسی، لازم نیست اصلاً هیچ کاری بکنی؛ هیکل بزرگت کل دروازه رو می‌گیره و هیچ توپی توی گل نمی‌ره." منم قبول کردم. اولین باری که رفتم توی دروازه وایسادمو خوب یادمه. آخرای فصل بهار بود و هوا تقریباً گرم شده بود. یه‌کم از ظهر گذشته بود و خورشید تنهای تنها توی آسمون بود. زمین ما دقیقاً رو به آفتاب بود. یعنی وقتی من توی دروازه بودم نور خورشید مستقیم می‌زد توی چشمام و تقریباً نمی‌تونستم هیچی ببینم. گولیشا، کاپیتان تیم، که یه روباه تر و فرز بودو صدا کردم و بهش گفتم: "گولیشا، آفتاب داره می زنه تو چِشمم؛ نمی‌تونم ببینم توپ کجا می‌ره."
گولیشا خندید و گفت: "اِلفی تو اصلاً لازم نیست چیزی ببینی؛ فقط همون‌جا که هستی وایسا و تکون نخور. تو انقدر گنده‌ای که توپ از هیچ‌جا نمی‌تونه رد شه!"
وقتی گولیشا این حرفو زد نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ نفهمیدم منو مسخره کرد یا از این‌که من خیلی گنده‌م خوشحال بود؛ چون بالاخره باعث می‌شدم که تیمشون گل نخوره. شایدم هردوش.
اما فرقی هم نمی‌کرد؛ من الان دیگه دروازه‌بان تیم بودم و باید برای بُردِ تیمم تلاش می‌کردم. اما چه تلاشی؟! من که فقط باید سر جام وایمی‌سّادم!
تو همین فکرا بودم که یه‌هو یه درد خیلی زیادی تو شکمم احساس کردم؛ یه‌جوری که نفسم بالا نمی‌اومد. پایینو نگاه کردم دیدم توپ خورده توی شکمم و همین‌طوری داره می‌چرخه. با دستام توپو گرفتم و پرتش کردم یه طرفی. هم‌تیمی‌هام همه خوشحال شدن و هورا کشیدن؛ اما من خیلی دردم گرفته بود. داشتم شکممو می‌مالیدم تا دردش کمتر بشه که یه‌هو دوباره توپ خورد توی صورتم. دستمو گرفتم جلوی صورتم اما دوباره توپ خورد توی خرطومم. تیم حریف همین‌طور پشتِ‌سرهم شوت می‌کردن به‌طرف دروازه‌ی ما و توپ هر دفعه می‌خورد به یه جای من. درب‌وداغون شده‌بودم. به خودم گفتم این بازی که تموم شه دیگه هیچ‌وقت فوتبال بازی نمی‌کنم. اگرم بازی کنم هیچ‌وقت دروازه‌بان نمی‌شم. اما وقتی هم‌تیمی‌هامو می‌دیدم که خوشحالن که من گل نمی‌خورم یه‌کم حالم بهتر می‌شد. تا این‌که یکی از اعضای تیم حریف توپو زمینی قل داد طرف من و توپ از بین پاهام رد شد و رفت توی دروازه. من هیچ‌کار نتونستم بکنم چون اصلن اولش ندیدم توپ از کجا داره می‌آد. انگار اون فهمیده‌بود که آفتاب نمی‌ذاره من درست ببینم و تنها جایی که توپ می‌تونست رد شه از بین پاهام بود. گولیشا اومد سمتم و گفت:
"چی‌کار داری می‌کنی اِلفی؟ لایی خوردی!"
من گفتم: "لایی چیه؟"
گفت: "همین که الان خوردی؛ بدترین گلی که یه دروازه‌بان می‌تونه بخوره! حواستو جمع کن اِلفی؛ پاهاتو بچسبون به هم که توپ ازش رد نشه."
منم سریع پاهامو چسبوندم به هم. اما حالا این‌ور و اون‌ورم خالی شده بود. دوباره اونا شوت کردن و من توپو ندیدم. این دفعه توپ از بغل پاهام رفت توی دروازه. دیگه دروازه‌بان خوبی نبودم. هروقت می‌خواستم توپ از کنار پام رد نشه و گل نشه، لایی می‌خوردم، هر وقتم که لایی‌مو می‌بستم توپ از بغل می‌رفت تو گل.
اون روز شیش تا گل خوردم و ما بازی رو باختیم و همه می‌گفتن که تقصیر من بوده. بعد از فوتبال کیفمو انداختم رو دوشم و کلاه نقاب‌دار موردعلاقمو گذاشتم روی سرم و نقابشو تا جایی که می‌شد دادم پایین؛ چون نمی‌خواستم کسی رو ببینم. همه‌جام درد می‌کرد. لنگون‌لنگون توی جاده پیاده راه افتادم به سمت خونه. تو راه به این فکر می‌کردم که به درد هیچ ورزشی نمی‌خورم. فیل‌بودنم و گنده‌بودنم باعث شده‌بود کُند باشم ولی من اصلاً دوست نداشتم کُند باشم. دوست داشتم بتونم مثل خرگوش‌ها، آهوها یا گربه‌ها سریع باشم و بتونم تند بدوم؛ اما می‌دونستم که امکان نداره با این وزن زیادم بتونم اصلاً بدوم چه برسه به این‌که تند بدوم. به پارک نزدیک خونه‌مون که رسیدم، نقاب کلاهمو یه‌کم دادم بالا. دنبال بستنی‌فروشی سیّار خرس پاندا، آقای کیمی، می‌گشتم. آقای کیمی هر دفعه یه جایی از پارک دوچرخشو پارک می‌کرد و توی گاریِ یخچالی‌ای که به اون بسته‌بود، بستنی‌های خرسی می‌فروخت؛ بستنی‌های خوشمزه‌ای که شبیه خودش بودن؛ شبیه خرس‌های پاندا. در طعم‌های مختلف. من توت‌فرنگیشو از همه بیشتر دوست داشتم.
هروقت از چیزی ناراحت بودم، یه بستنی‌خرسیِ توت‌فرنگی می‌خوردم و ناراحتیم از بین می‌رفت. واسه همین رفتم پیش آقای کیمی و یه بستنی‌خرسی توت‌فرنگی ازش خریدم. همین‌طور که داشتم بستنیمو لیس می‌زدم، گوسفند مهربون، خانم فریمال، رو دیدم که داشت مادربزرگشو با ویلچر تو پارک می‌چرخونه. اون هر روز بعدازظهر مادربزرگشو می‌آورد پارک.
خانم فریمال یه آرایشگاه توی تانی‌لند داشت و خودش و مادربزرگش توی اون‌ با هم زندگی می‌کردن. مادربزرگش چون دیگه خیلی پیر شده‌بود نمی‌تونست راه بره؛ به‌خاطر همین، خانم فریمال یه ویلچر براش گرفته‌بود و همه‌جا اونو با ویلچر می‌برد. به خانم فریمال سلام کردم و براش دست تکون دادم. اونم برام دست تکون داد. ویلچرو کنار نیمکت پارک گذاشت و رفت توی مغازه‌ی جلوی پارک تا برای خونه‌شون خرید کنه. همیشه همین کارو می‌کرد. چون مادربزرگش دوست داشت ازونجا به گل‌های بنفشه‌ای که توی پارک بود نگاه کنه. اما اون روز خانم فریمال یادش رفت دستگیره‌ی ترمز چرخ‌های ویلچرو بزنه. همین‌که ویلچرو ول کرد و رفت طرف مغازه، یه‌هو ویلچر راه افتاد توی جاده‌ی پارک و چون شیب جاده زیاد بود سرعت گرفت. خانم فریمال جیغ بلندی کشید و افتاد دنبال ویلچر ولی هرچی دوید بهش نرسید. توی پارک، ویلچر از جلوی هرکی که رد می‌شد سعی می‌کرد بگیردش ولی هیچ‌کس نتونست نگهش داره. تهِ اون جاده می‌رسید به خیابون و اگه مادربزرگ با اون سرعت می‌رفت توی خیابون ممکن بود با یه ماشین تصادف کنه و اتفاق خیلی بدی بیفته. پس من احساس کردم که باید یه کاری بکنم. مثل برق‌گرفته‌ها بستنیمو پرت کردم یه طرف ولی بستنیم خورد تو صورت آقای کیمی.
آقای کیمی گفت: "چی کار داری می‌کنی اِلفی؟" همون‌طور که نگاهم به سمت ویلچر مادربزرگ بود گفتم: "می‌خوام مادربزرگو نجات بدم." بعد انگار یه نیروی خیلی زیادی رفت توی پاهام. با سرعتِ تموم به سمت ویلچر دویدم. هر یه قدمی که برمی‌داشتم اندازه‌ی ده تا از قدم‌های حیوونای دیگه بود. هر بار که پامو می‌ذاشتم زمین،  نصف پارک می‌لرزید. از همه‌ی کسایی که توی پارک داشتن دنبال ویلچر می‌دویدن رد شدم. فقط چند قدم با ویلچر فاصله داشتم. ویلچر دیگه رسیده بود نزدیکِ نزدیک خیابون. همه‌ی نیرومو جمع کردم و جست زدم سمت ویلچر و با خرطومم دسته‌ی ویلچرو گرفتم. درست لب خیابون تونستم نگهش دارم.
وقتی از روی زمین بلند شدم و برگشتم رو به پارک، دیدم همه دارن با تعجب بهم نگاه می‌کنن. لب‌ولوچه‌ی همه از تعجب آویزون مونده بود. خانم فریمال، آقای کیمی و همه‌ی اونایی که داشتن می‌دویدن دنبال ویلچر. آقای کیمی با اون صورت بستنی‌مالیده‌ش شروع کرد به دست‌زدن و تشویق‌کردن من. بعد یه‌هو همه برام دست زدن و تشویقم کردن. خانم فریمال که چشماش پرِ اشک شده‌بود رفت و مادربزرگشو بغل کرد.
احساس می‌کردم یه قهرمانم. کسی باورش نمی‌شد یه فیل بتونه انقدر سریع بدوه. خودمم باورم نمی‌شد. آخه تا اون موقع هیچ‌وقت دویدنو امتحان نکرده بودم. اونم فقط به‌خاطر این‌که بقیه می‌گفتن "نمی‌شه!" یا "نمی‌تونی!" یا این‌که "فیلا نمی‌تونن بِدَوَن." اون روز بود که فهمیدم هر چیزی رو که دوست داری باید امتحانش کنی و براش تلاش کنی. این‌که بقیه چی می‌گن مهم نیست. مهم اینه که خودت واقعاً چی می‌خوای. حالا دو سال از اون موقع می‌گذره و من هر روز تمرین دوندگی می‌کنم. می‌خوام که یه روز قهرمان دوی سرعت المپیک بشم. اولین فیل قهرمان دوی سرعت المپیک!
قصه ی شب سنگ، کاغذ، قیچی
سنگ، کاغذ، قیچی
ما خونوادگی هیچ‌وقت هیچی رو دور نمی‌ریزیم. مادربزرگم همیشه می‌گه: "آن چیز که خار آید یک روز به کار آید." این یه ضرب‌المثله. من وقتی کوچیک‌تر بودم نمی‌دونستم ضرب‌المثل چیه. مادربزرگم گاهی وقتا یه چیزایی می‌گفت که معنیاشو نمی‌فهمیدم. یعنی معنی کلماتشو می‌فهمیدما ولی متوجه نمی‌شدم ربطش به اون موقعیت چیه و بزرگترا چرا این چیزا رو می‌گن.  مثلاً وقتی من یه کاری انجام می‌دادم که بزرگونه بود و  بهم نمی‌خورد که با اون هیکل کوچیکم و سن کمم اون کارو انجام بدم ــ کارهایی مثل ظرف شستن یا خرید کردن از مغازه ــ مادربزرگم می‌گفت: "فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!" منم فقط نگاش می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم: "الان فلفل چه ربطی داشت به ظرف شستن؟! بعد فلفل کجاش تیزه؟ مگه چاقوئه؟" یا مثلاً اگه یه چیزی می‌گفت و به حرفش گوش نمی‌دادم یا گوش می‌دادم ولی کاریو که می‌گفت انجام نمی‌دادم، می‌گفت: "بیزی یه گوشش دره و یه گوشش دروازه." بعد من به گوشام تو آینه نگاه می‌کردم و می‌گفتم: "آخه کجای گوشای من شبیه دره؟ بعد تازه گوشام جفتش عین همه؛ چه‌طوری یکی‌ش شبیه دره یکی‌ش شبیه دروازه؟!" این سؤالا خیلی اذیتم می‌کرد اما هیچ‌وقت نمی‌پرسیدمشون؛ می‌ترسیدم اگه از مادربزرگم بپرسم اینایی که می‌گی یعنی چی، یه‌وقت فکر کنه من خنگم. آخه ما خرگوشا معروفیم به این‌که خیلی باهوشیم و اگه یه موقع کاری کنیم که یه نفر فک کنه خنگیم خیلی برامون اُفت داره.
اون‌وقتا این‌طوری فکر می‌کردم. برای همین تصمیم گرفتم سؤالامو از کیو بپرسم. کیو پسرعمومه. اون هم‌سن خودمه. پیش خودم گفتم می‌رم از کیو می‌پرسم؛ اون حتما می‌دونه و بهم می‌گه.
ازش قول می‌گیرم به کسی نگه که من معنی این چیزا رو نمی‌دونم. اونم چون هم پسرعمومه، هم دوستمه، به کسی نمی‌گه. رفتم و از کیو پرسیدم که این جمله‌هایی که مادربزرگ بعضی وقتا می گه یعنی چی. کیو یه‌کم مِنّ‌و‌مِن کرد و بهم گفت: "راستش بیزی منم نمی‌دونم، ولی خیلی دلم می‌خواد بدونم."
حالا دیگه جفتمون گیج شده‌بودیم و نمی‌دونستیم باید چی کار کنیم. کیو گفت: "خب بیزی می‌ریم از خود مادربزرگ می‌پرسیم. مادربزرگ حتی اگرم فکر کنه ما خنگیم، برای این‌که آبروی خونوادگی‌مون و آبروی خرگوشا نره، چیزی به کسی نمی‌گه. شاید یه‌ذره به‌خاطر باهوش‌نبودنمون دعوامون کنه ولی به‌جاش دیگه معنی حرفاشو می‌فهمیم. من اولش قبول نکردم ولی بعدش به این فکر کردم که خیلی دلم می‌خواد معنی حرفای مادربزرگو بدونم. بعدشم دیدم کیو راست می‌گه، اگه فقط مادربزرگ بفهمه که خنگیم اشکال نداره. آبرومون نمی‌ره. به کیو گفتم: "خب بیا بریم بپرسیم!"
کیو گفت: "نه، تو برو بپرس بعد بیا به من بگو."
منم گفتم: "نه بابا، زرنگی؟! من برم که فک کنه فقط من خنگم؟!"
بعد تصمیم گرفتیم سنگ‌کاغذقیچی بازی کنیم و اونی که باخت بره پیش مادربزرگ و ازش سؤالو بپرسه. دستامونو بردیم پشت سرمون و گفتیم: سنگ... کاغذ... قیچی... دستامونو آوردیم پایین. کیو سنگ آورده بود و من قیچی. من باخته بودم، پس من باید می‌رفتم پیش مادربزرگ. کیو هم که از این‌که برنده‌شدنش خیلی خوشحال بود رفت و گفت: "من می‌رم مجسمه‌های موزه رو تمیز کنم؛ بعدش بیا اون‌جا و بهم بگو مادربزرگ چی گفت."
من و کیو مسئول نگهداری از موزه تانی‌لند هستیم. ما چیزای قدیمی رو از جاهای مختلف پیدا می‌کنیم یا گاهی می‌خریم و می‌آریم تو موزه و ازشون نگهداری می‌کنیم. این شغل خونوادگی ما بوده و حالا هم رسیده به من و کیو. چون ما خرگوشا خیلی کنجکاویم و همیشه جست‌وجو می‌کنیم، بهترین کسایی هستیم که می‌تونیم چیزای ارزشمند و قدیمی رو پیدا کنیم.
خلاصه من اون روز رفتم پیش مادربزرگ و با ترس‌و‌لرز ازش پرسیدم که معنی حرفا و اون جمله‌هایی که بعضی‌وقتا می‌گه چیه. اولش فکر کردم الان مادربزرگ عصبانی می‌شه؛ اما اون خندید و با مهربونی جوابمو داد. گفت: "اینا ضرب‌المثلن. ضرب‌المثلا جمله‌هایی هستن که از قدیم برای ما موندن و خیلی‌هاشون پندآموزن. یعنی خیلی چیزا به ما یاد می‌دن." از مادربزرگ پرسیدم: "پس چرا من معنیاشونو نمی‌دونم؟"
مادربزرگ گفت: "خب معلومه که نمی‌دونی. مگه همه همه‌چیو از اول می‌دونن؟ باید چیزایی که نمی‌دونی رو از اونایی که بلدن بپرسی تا یاد بگیری. اگه نپرسی هیچ‌وقت هیچی یاد نمی‌گیری." بعدم چشمکی زد و گفت: "ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است!"
با هیجان گفتم: "الان اینم ضرب‌المثل بود؟"
مادربزرگ گفت: "بله. یعنی این‌که اگه چیزیو ندونی هیچ عیبی نداره می‌تونی بپرسی تا اونو یاد بگیری ولی اگه نپرسی یا بترسی که بپرسی، این عیب داره؛ چون هیچ‌وقت اون چیزو یاد نمی‌گیری."
اون‌موقع بود که فهمیدم اتفاقاً اگه چیزایی که نمی‌دونیمو نپرسیم بی‌سواد می‌مونیم و خنگ به نظر می‌رسیم و من و کیو بی‌خودی از سؤال کردن می‌ترسیدیم. بعدش رفتم و با خوشحالی معنی اون ضرب‌المثلا رو برای کیو توضیح دادم و به اونم گفتم که نباید از سؤال کردن بترسه.
اون‌روز مادربزرگم یه دفترچه بهم داد که ازون‌به‌بعد هر ضرب‌المثلی رو که شنیدم توش یادداشت کنم و معنی‌شم جلوش بنویسم. الان دو سال از اون روز می‌گذره و من یه دفترچه دارم که توش پر از ضرب‌المثل و معنیاشه. اولین ضرب‌المثلایی که توی دفترم نوشتم همونایی که بود که اون روز معنی‌شونو از مادربزرگ پرسیدم:
«فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه!»
«این گوشش دره، اون یکی گوشش دروازه!»
«هر چیز که خار آید، یک روز به کار آید.»
معنی این ضرب‌المثلا رو از بزرگتراتون بپرسید. ازشون اینم بپرسید که هرکدوم از این ضرب‌المثلا رو چه وقتایی می‌تونیم به کار ببریم. اگه بزرگتراتون هم نمی‌دونستن، ازشون بخواید که توی اینترنت جست‌وجو کنن و از اون‌جا برای شما توضیح بدن. آخه از قدیم گفتن: «ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیبه!»
قصه ی شب خواب‌های شکلاتی
خواب‌های شکلاتی
روز برای من این‌طوری شروع می‌شه: خوابی رو که شب قبل دیدم، بنویسم. اینو پنگوئن‌ نیک بهم یاد داده. اوایل که بلد نبودم بنویسم بهم می‌گفت: "خوابی رو که می‌بینی، نقاشی کن." منم هرچی خواب می‌دیدمو می‌کشیدم. من هرشب خواب می‌بینم. بعضی از این خواب‌ها قشنگ‌ان و بعضی‌هاشونو اصلاً دوست ندارم. پنگوئن‌ نیک می‌گه حتا خواب‌های بدی هم که می‌بینیم مهم‌ان و باید بهشون توجه کنیم.
پنگوئن نیک خیلی مهربونه. اون‌قدر قشنگ به حرف‌هام گوش می‌کنه که می‌تونم با خیال راحت هرچی تو دِلمه بهش بگم. اون همیشه اول با دقت به حرف‌هام گوش می‌ده و گاهی هم یادداشت برمی‌داره، بعدشم یه حرف‌هایی می‌زنه که حالم بهتر می‌شه. فکرشو بکنید! بدون این‌که بهم جایزه یا خوراکی‌های خوشمزه بده، حالمو خوب می‌کنه. توی تانی‌لند همه‌ی بچه‌ها هر چند وقت یه بار می‌رن پیش پنگوئن‌ نیک تا باهاش گپ بزنن. اون بهمون یاد می‌ده چه‌جوری حواسمون به خودمون و حس‌هامون باشه. مثلاً وقتی عصبانی باشیم می‌تونیم بریم پیشش و اون بهمون می‌گه چه‌جوری خشممونو بشناسیم و بعد باهاش کنار بیایم.
پنگوئن نیک هر روز عصر می‌ره کنار دریاچه‌ی خوشبختی پیاده‌روی می‌کنه و بستنی قیفی می‌خوره. اولین‌ باری هم که من رفتم پیشش داشت بستنی قیفی می‌خورد. بعد که شروع کردیم به حرف‌زدن فهمید من هرشب خواب می‌بینم. همه‌ی شهر می‌دونن کیو و بیزی، یعنی من و خواهرم، خواب می‌بینیم. خواب‌هایی که بعضی وقت‌ها بهمون کمک می‌کنه موقع بیداری تصمیم‌های بهتری بگیریم. اولین خوابی که دیدم درباره‌ی یه شکلات بود که داشت تعقیبم می‌کرد.
یه شکلات بزرگ ــ خیلی بزرگ ــ که نمی‌دونم چرا دنبال می‌کرد و صدام می‌زد: کیو... کیو... کیو! بعد خب هر حیوونی که باشه پا می‌ذاره به فرار؛ یعنی اگه یکی یه‌هو بیفته دنبالمون، ما که وای‌نمی‌ستیم اون بهمون برسه؛ ما هم شروع می‌کنیم به دویدن و همین‌طور که می‌دویم به این فکر می‌کنیم چه کار اشتباهی کردیم که این موجود افتاده دنبالمون. حالا فکرشو بکنید یه شکلات بزرگ افتاده‌بود دنبالم. از ترسم اون‌قدر دویدم تا این‌که از خواب بیدار شدم.
پنگوئن ‌نیک وقتی حرفامو شنید، گفت: "چه خواب بامزه‌ای!" بعد ازم پرسید شکلات دوست دارم یا نه. ما خرگوش‌ها معمولاً هویج دوست داریم و ریواس. شکلات خوردنیِ موردعلاقه‌مون نیست. نمی‌دونم چرا. شاید چون بیش‌ترمون سفیدیم و شکلات‌ها معمولاً قهوه‌ای یا سیاه‌ان. البته این دلیل درستی نیست. چون اگه ما هویج دوست داریم به این معنی نیست که بیش‌ترمون نارنجی‌رنگیم. اون اول‌ها من زیاد به خواب‌هام اهمیت نمی‌دادم. پنگوئن‌ نیک بهم یاد داد به خواب‌هام توجه کنم. بعد بهم یاد داد بعضی خواب‌ها می‌خوان یه پیغامی به ما برسونن. بهش گفتم: "آخه یه شکلات درازِ بدقواره چه پیغامی می‌تونه برای من داشته باشه؟!" پنگوئن ‌نیک یه لبخندی داره که من خیلی دوسِش دارم. لبخندش شبیهِ وقتیه که سرتو می‌ذاری رو بالش که بخوابی. وقتی این جمله رو گفتم همون لبخند رو زد. بعد ازم پرسید: "ببینم کیو، این‌روزها چه‌کار می‌کنی؟"
من و خواهرم و بقیه‌ی خرگوش‌های شهر، موزه‌ی یادگاری‌های تانی‌لند رو می‌چرخونیم. موزه‌ی یادگاری‌ها تمومِ زندگی منه. توی موزه چندتا گروه از خرگوش‌ها کار می‌کنن.
اسم یکی‌شون هست «خرگوش‌های جست‌و‌جوگر». اونا کارشون اینه که می‌رن تو جنگل‌ها دنبال وسایل گم‌شده و بی‌صاحب می‌گردن و بعد هرچی که پیدا کنن می‌آرن موزه.بعد این وسیله‌ها رو یه گروه دیگه از خرگوش‌ها به اسم «خرگوش‌های برق‌انداز» تمیز و خوشگل می‌کنن تا اونا رو بذاریم توی موزه برای بازدید اهالی شهر. به پنگوئن‌نیک گفتم: "مشغول کار. داریم موزه رو برای بازدید اهالی شهر آماده می‌کنیم.
اون‌موقع که برای اولین‌بار رفتم پیش پنگوئن ‌نیک، من و خواهرم بیزی تازه داشتیم موزه رو راه می‌نداختیم. پنگوئن ‌نیک گفت: "چه جالب! منم دوست دارم بیام یه سری به موزه‌تون بزنم." بعد ازم پرسید: "کاری هست که این‌روزها داری عقبش می‌ندازی و انجامش نمی‌دی؟" من خیلی فکر کردم و یادم افتاد یه کاری هست که خیلی وقته انجامش ندادم. پنگوئن نیک اجازه داد قشنگ فکر کنم. بینمون سکوت شد. حرف نزد تا من حسابی فکر کنم. بعد براش تعریف کردم که چند هفته‌ست به مامان‌بزرگ و بابابزرگم قول دادم برم مزرعه‌‌شون و بهشون کمک کنم.
مزرعه‌ی ریواس بابابزرگ و مامان‌بزرگم تو کلّ تانی‌لند معروفه. مامان‌بزرگم‌اینا از وقتی که یه‌کم پیر شدن دیگه نمی‌تونن خودشون تنهایی مزرعه‌شون رو اداره کنن. من هفته‌ای دوسه بار می‌رم پیششون و کمکشون می‌کنم. مثلاً هفته‌ای یه ‌بار دو تا از دوست‌های برق‌اندازمو می‌برم خونه‌شون، تا خونه‌شونو برق بندازن و تمیز کنن. اما اون‌ها اجازه نمی‌دن کسی تو کارهای مزرعه کمکشون کنه. این مزرعه به کل تانی‌لند ریواس می‌ده.
پنگوئن ‌نیک گفت: "می‌تونی بهم بگی چرا نرفتی کمکشون؟" پنگوئن‌ نیک بهمون یاد داده همیشه درباره‌ی اون ‌چیزی که واقعاً وجود داره، بدون این‌که بترسیم، حرف بزنیم.
می‌گه خیلی وقت‌ها، از ترس این‌که بقیه راجع‌بهمون فکر خوبی نکنن، ما راستشو نمی‌گیم. مثلاً یه وقت‌هایی تنبلی می‌کنیم و اتاقمونو مرتب نمی‌کنیم. پنگوئن ‌نیک می‌گه هیچ اشکالی نداره راستشو بگیم. یعنی مثلاً اگر کسی پرسید چرا اتاقتو مرتب نکردی بهونه نیاریم؛ بگیم تنبلی کردیم. خب البته ما خرگوش‌ها خیلی اهل تنبلی نیسیتم. منم تصمیم داشتم راستشو بگم؛ برای همین گفتم: "پشتِ گوش انداختم و هربار یه بهونه‌ای آوردم." پنگوئن‌ نیک دوباره از اون لبخند‌های آرامش‌بخشش زد و گفت: "آفرین که احساس راستکی‌تو گفتی. توی خیلی قوی هستی." بعد گفت: "حیوون‌هایی قوی‌ان که نمی‌ترسن از احساس‌های واقعی‌شون حرف بزنن." بعد بهم گفت: "یادت باشه خیلی از خواب‌هایی که ما می‌بینیم، دارن بهمون یه پیغام می‌رسونن. بعضی‌ وقت‌ها این پیغام‌ها به شکلی درمیان که ما ازشون خوشمون نیاد. مثلاً تو شکلات دوست نداری و حالا اون شکلات بزرگ داره دنبالت می‌کنه که بهت یه‌ چیزی بگه." گفتم: "چی؟" گفت: "می‌خواد بهت بگه کاری رو که باید انجام بدی پشتِ گوش ننداز!"
 
قصه ی شب هسته‌های گیلاس و دوست‌های صمیمی
هسته‌های گیلاس و دوست‌های صمیمی
هردفعه که می‌رم جنگل، وسطای راه، از دور یه نگاه می‌ندازم ببینم کلاغای سفید دوروبر درختای کدوم قسمت از جنگل پرواز  می‌کنن، بعد یه‌راست می‌رم همون سمت. آخه کلاغای سفیدِ تانی‌لند گیلاس می‌خورن. اصلاً بهشون می‌گن کلاغای سفیدِ گیلاس‌خور. من به‌خاطر کلاغا نمی‌رم جنگل، به‌خاطر گیلاسا می‌رم. به خاطر خود گیلاسا هم نمی‌رم، به‌خاطر هسته‌شون می‌رم. آخه هسته‌های گیلاسا رو لازم دارم؛ چون با اونا دکمه‌ درست می‌کنم؛ دکمه‌های عروسکامو. من عاشق عروسکم. سیصد و سی و سه ‌تا عروسک دارم و همه‌شونو خودم درست کردم. تا حالا عروسکامو به کسی نشون ندادم. نه این‌که خسیس باشم، نه؛ فقط خیلی دوسشون دارم. می‌ترسم اگه به کسی نشونشون بدم ازم بگیردشون. من همه‌ی این عروسکا رو با وسایل اضافی و چیزایی که دیگه به درد کسی نمی‌خوره درست کردم. اصلاً سر همین با داداشم نورو قهر کردم. به من می‌گه باید عروسکاتو بفروشی و ازشون پول دربیاری. مگه عروسک واسه فروختنه؟! البته می‌دونم که نورو به‌خاطر این‌که منو دوست داره اینو می‌گه. نورو اولین کسی بود که از راز عروسکام باخبر شد. راستش از این‌که نورو انقدر از عروسکا خوشش اومد خیلی خوشحال شدم. آخه غیر از نورو و یکی از دوستام تا حالا کسی عروسکامو ندیده. اولش فکر می‌کردم چون عروسکامو با وسایل ساده و دورریختنی درست کردم اگر کسی اونا رو ببینه خوشش نیاد ولی وقتی نورو دیدشون اون‌قدر ذوق کرده‌بود که چشماش داشت برق می‌زد!  می‌گفت با اینا می‌تونی حسابی پولدار شی. راستشو بخواید من هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحالی‌م از این بود که عروسکام اون‌قدر قشنگن که نورو ازشون خوشش اومده و ناراحتی‌م از این‌که نکنه بقیه هم از عروسکام خوششون بیاد و بخوان اونا رو ازم بگیرن.
آخه من می‌خوام عروسکام فقط مال خودم باشه. چند وقت بعد با نورو آشتی کردم. درواقع این الفی بود که منو با نورو آشتی داد. الفی بهترین دوست منه. یه فیل ورزشکارِ جذاب و یه دونده‌ی خیلی خوب. من و الفی تو جنگل با هم دوست شدیم.
یادمه یه روز که تو جنگل دنبال هسته‌ی گیلاس می‌گشتم رسیدم به یه درخت گیلاس که کلاغای سفیدِ گشنه افتاده‌بودن به جونش. گوشتِ گیلاسا رو تند و تند می‌خوردن و هسته‌هاشو می‌ذاشتن روی شاخه به دُمبِ گیلاسا بمونه. کلاغای سفید گیلاس‌خور همیشه این‌طوری گیلاس می‌خورن. اونا مثّل کرکسا هسته‌ها رو تف نمی‌کنن بیرون. البته کرکسا که گیلاس نمی‌خورن ولی مطمئنم اگه گیلاس می‌خوردن هسته‌شو تف می‌کردن. آخه کرکسا خیلی بی‌تربیت‌ان. بگذریم...
سریع رفتم زیر درخت و شروع کردم به چیدن هسته‌ها. اون‌همه هسته برای دکمه‌های لباس اقلاً ده تا عروسک کافی بود؛ شایدم بیست تا. همین‌طوری که داشتم هسته‌ها رو جمع می‌کردم، یه‌هو یه صدایی از پشتِ‌سرم شنیدم. یه صدای بومبِ بلند. خیلی جا خوردم و ترسیدم. آروم برگشتم که ببینم صدای چیه. همین که رومو برگردوندم دیدم الفی جلوم وایساده و داره لبخند می‌زنه. یه هدفونم تو گوشش بود که صدای آهنگش انقدر بلند بود منم می‌تونستم از یه‌متری بشنوم.
بذارید یه اعترافی بکنم: من زیاد با کسی دوست نمی‌شم. یعنی می‌شَما ولی خیلی صمیمی نمی‌شم. اِلفی رو چند بار تو مدرسه دیده‌بودم که زنگ ورزش داشت دور زمین فوتبال می‌دوید. خوشم می‌اومد وقتی می‌دیدم با این‌که اون یه فیله و وزنش خیلی زیاده انقدر برای دونده‌شدن تلاش می‌کنه.
الفی بعد از یه‌عالمه تمرین‌کردن و عرق‌ریختن حالا دیگه خیلی سریع می‌دوئه. همیشه دلم یه دوست صمیمی می‌خواست. پیش خودم فکر می‌کردم اگه یه روز بخوام یه دوست صمیمی انتخاب کنم اون حتما الفیه. آخه هردوی ما به ورزش علاقه داریم. من یوگا کار می‌کنم. هر روز صبح نیم ساعت. به‌خاطر همین بدنم خیلی نرم و انعطاف‌پذیره. یعنی بدنمو به هر شکلی که بخوام می‌تونم دربیارم. مثلاً می‌تونم پاهامو تا پشت گردنم بیارم بالا، یا روی دستام وایستم. تازگیا دارم تمرین می‌کنم که بتونم روی دمم هم وایستم. واسه همین فکر می‌کردم حالا که هردومون به ورزش علاقه داریم شاید بتونیم دوستای خوبی بشیم.  ولی خجالت می‌کشیدم برم بهش بگم که بیا دوستای صمیمی شیم. یعنی می‌ترسیدم. از این می‌ترسیدم که اون از من خوشش نیاد. آخه از نظر بقیه شاید من یه‌کم عجیب‌غریب باشم. نمی‌دونم. شاید به‌خاطر گوشواره‌هامه؛ شایدم به‌خاطر گردنبندم. آخه اونا رو هم خودم درست می‌کنم. بعضی وقتا با صدف، بعضی وقتا با سنگ یا چوب، یا حتی با در نوشابه. شاید برای بعضیا عجیب باشه؛ اما بعدا فهمیدم که خیلیا خوششون میاد و اونارو دوست دارن. مخصوصا الفی.
الفی بهم سلام کرد و ازم پرسید: "چی‌کار داری می‌کنی نِلی؟ چرا هسته‌های خالی رو می‌چینی؟!"
اولش اومدم بگم واسه دکمه‌های عروسکام ولی یه‌هو حرفمو خوردم. گفتم: "برای یه کاری لازمشون دارم."
الفی گفت: "چه کاری نِلی؟"
من دیگه نمی‌دونستم چی بگم. می‌ترسیدم ماجرای عروسکامو بهش بگم و اون‌وقت مجبور بشم اونا رو بهش نشون بدم و اون دیگه باهام دوست نشه. آخه ممکن بود فکر کنه من هنوز مثل بچه‌کوچولوها عروسک‌بازی می‌کنم.
یه کم مِن‌و‌مِن کردم و چیزی نگفتم.
الفی گفت: "بذار منم کمکت کنم نِلی تا زودتر همه‌شونو بچینی."
خیلی خوشحال شدم. چون اون می‌تونست با خرطومش هسته‌هایی که من دستم بهشون نمی‌رسیدو برام بچینه. آخه درختای گیلاس تانی‌لند مثل درختای گیلاس معمولی نیستن. اونا خیلی بلندن.
الفی شروع کرد به چیدن هسته‌ی گیلاسا و همین‌طور که با دست و خرطومش برام هسته می‌چید، حرفم می‌زد. از همه‌چیز و همه‌کس برام تعریف کرد؛ از آرزوش که برنده‌شدن توی مسابقات دوی المپیک بود تا سختی‌هایی که واسه دونده‌شدن کشیده بود. چون اون یه فیل بود و کسی باور نداشت که یه فیل بتونه دونده بشه. به‌خاطر همین هر روز تمرین می‌کرد. الفی کلی جوک هم بلد بود. جوکای فیلی بانمک. مثلاً یکی از جوکاش این بود که ازم پرسید: "می‌دونی یه فیل چه‌جوری از سوراخ کلید رد می شه؟" گفتم: "چه‌جوری؟" گفت: "به‌سختی!" من کلی خندیدم. الفی که دید دارم از تهِ دل می‌خندم به جوک گفتن ادامه داد. انقدر جوک گفت که من از خنده شیکممو گرفته بودم و رو زمین غلت می‌زدم. بعد روی برگای درختا که رو زمین ریخته بود دراز کشیدم و به آسمون نگاه کردم. پیش خودم فکر کردم که الفی چه دوست خوبی می‌تونه برای من باشه. حتی می‌تونم عروسکامو بهش نشون بدم. اصلاً شاید یکی از اونا رو بهش هدیه بدم! به خودم گفتم وقتشه که بهش بگم که با هم دوست شیم. اما خجالت می کشیدم. تو همین فکرا بودم که دیدم الفی اومد بالای سرم و سایه‌ی گوشای بزرگش افتاد روم. بعد دستشو دراز کرد سمت من. دستشو گرفتم و اون از زمین بلندم کرد.
بعد بهم گفت: "دوست داری از این به بعد با همدیگه دوستای صمیمی بشیم؟" از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. سریع گفتم: "معلومه که دوست دارم." بعد به هم یه قول تانی‌لندی دادیم: این‌که برای همیشه با هم دوستای خوبی باشیم و نذاریم چیزی دوستیمونو خراب کنه.
چند وقت بعد از اون‌روز، وقتی الفی اومد خونه‌مون، بردمش توی زیرزمین و عروسکامو بهش نشون دادم. باورم نمی‌شد که انقدر از اونا خوشش بیاد. الفی هم مثل نورو وقتی نگاشون می‌کرد چشماش برق می‌زد. یکی از عروسکامو که اسمش سیتانی بود به الفی هدیه کردم. اون‌قدر خوشحال شد که پرید و یه جوری سفت بغلم کردم که اگه گربه نبودم و بدنم انعطاف‌پذیر نبود، حتماً له شده بودم. الفی وقتی فهمید چرا با نورو قهر کردم، رفت و با نورو صحبت کرد و آوردش پیش من. بعد نورو برام توضیح داد که باید عروسکامو به بقیه نشون بدم؛ چون این‌طوری هنری که دارم دیده می‌شه و بقیه هم می‌تونن ازش لذت ببرن. بعد اگه دلم خواست می‌تونم بعضیاشونو بفروشم یا این‌که اصلاً سفارش بگیرم و برای بچه‌های دیگه عروسک درست کنم. منم که فهمیدم نورو چه‌قدر به فکر من بوده و چه‌قدر منو دوست داره، باهاش آشتی کردم. الان چند وقتیه که تصمیم دارم یه نمایشگاه توی همون زیرزمین خونه درست کنم و همه رو دعوت کنم و عروسکامو نشون بدم. الفی هم داره کمکم می‌کنه. الفی حالا دیگه بهترین دوست منه.
قصه ی شب شربت حسادت
شربت حسادت
من عاشق اینم که همه‌چیو با هم ترکیب کنم ببینم چی می‌شه. اولین‌بار نصف لیوان آب‌کرفس رو با یه لیوان شیر ترکیب کردم که یه چیز افتضاح شد و اصلاً به هیچ‌کس پیش‌نهادش نمی‌کنم. دفعه‌ی بعد، به سرم زد پوست پرتقالو بپزم بعد شیره‌ی درخت تابوچی رو بریزم روش، ببینم چه اتفاقی می‌افته. خب هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؛ فقط رنگشون یه‌جوری شد که نمی‌تونم بگم چه‌جوری. همه می‌گن نورو کنجکاوه که بیش‌تر بدونه. اما خودم فکر می‌کنم دوست دارم همه‌چیو با هم ترکیب کنم. تو همون روزها بود که سر از کتابخونه‌ی مدرسه درآوردم و چشمم خورد به یه کتاب هیجان‌انگیز: «آزمایش‌های شیمی درجه‌یک و باحال برای بچه‌ها».
کتاب دویست صفحه بود که من توی صد دقیقه خوندمش. عاشق کتاب شدم. نویسنده‌ی کتاب، اسمشو نگفته‌بود و آخر کتاب هم نوشته‌بود: "اگر خواستید آزمایش‌های این کتاب را انجام بدهید، حتماً اولش از یک بزرگ‌تر اجازه بگیرید و این کارها را جایی انجام بدهید که سقف نداشته باشه و خورشید معلوم باشد." این‌که گفته‌بود خورشید معلوم باشه، منظورش این بود که آزمایش‌ها رو حتماً تو نور روز انجام بدیم.
همه می‌گن نورو خیلی باهوشه. راستش از این‌که بهم می‌گن باهوش خوشم می‌آد اما خوشم نمی‌آد فکر کنم حالا چون باهوشم دیگه لازم نیست مطالعه کنم و چیزی بخونم. به این نتیجه رسیدم برای این‌که هی باهوش و باهوش‌تر بشم، بهتره مرتب کتاب بخونم. خواهرم نِلی می‌گه چشم‌هام از خوندن زیاد ضعیف شده. منم بهش می‌گم ما گربه‌ها چشم‌هامون قوی‌تر از این حرف‌هاست که بخواد با خوندنِ چهار خط کتاب ضعیف بشه.
من هفته‌ای یه ‌بار پیشِ بُز بوبو، پزشک پیر و حرفه‌ای تانی‌لند می‌رم و از بُز بوبو می‌خوام حواسش به چشم‌هام باشه. اونم به ‌من گفته اگه می‌خوام چشم‌هام قوی بمونن باید آب‌هویج بخورم و آبِ عدس. من دفعه‌ی اول بهش گفتم: "مگه عدس آب داره؟" بُز بوبو، درِ یخچالشو باز کرد و برام یه لیوان آب‌عدس ریخت و گفت: "بیا این آب‌عدس‌ها رو به‌سلامتی چشم‌هات بخوریم." بعد من همون‌روز اومدم خونه و آب‌عدس و آب‌هویج رو ریختم رو هم و سر کشیدم. خیلی خوشمزه نبود اما خب چشم‌هام برام خیلی مهم‌ان و بهشون نیاز دارم؛ چون تصمیم گرفتم هیچ‌وقت کتاب‌خوندن رو ترک نکنم.
اون‌روز حس کردم چشم‌هام قوی شدن. از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم می‌تونم از فاصله‌ی دور همه‌چیو خوب و واضح ببینم. پس رفتم سراغ کتاب «آزمایش‌های شیمی درجه‌یک و باحال برای بچه‌ها». آزمایش اولش مربوط‌بود به شربت ازبین‌رفتن حسادت. وای، عاشق کتاب شدم! فکرشو بکنید... یه شربتی درست کنی که بتونی حسادتو از بین ببری! تو کتاب نوشته‌بود خاصیت این شربت اینه که هر حیوونی یه لیوان ازش بخوره، دیگه ذره‌ای حسادت تو وجودش نمی‌مونه. من یه دوستی داشتم که چون ممکنه ناراحت بشه اسمشو نمی‌آرم و به‌جاش این‌جا بهش می‌گم پاپیون. پاپیون یه گربه‌ی حسود بود. به همه‌چی حسودی می‌کرد. یعنی اگه دستِ من موز می‌دید، به موزِ من حسودی می‌کرد؛ همین‌طور به کتاب‌هام، به نمره‌هایی که توی مدرسه می‌گرفتم و حتی به علاقه‌ای که به کتاب و کتاب‌خوندن داشتم. اون تهِ دلش دوست داشت کتاب‌های داستانی بخونه اما چون می‌دید من به آزمایش‌های شیمی علاقه دارم و کتاب‌های علمی می‌خونم،حسودی‌ش می‌شد و وانمود می‌کرد اونم به کتاب‌های علمی علاقه داره.
اون‌جا بود که من به یه کشف تازه رسیدم: این‌که حیوون‌های حسود، به‌خاطر حسودی‌شون از علاقه‌های خودشون دور می‌شن و ناخواسته کشیده می‌شن به‌سمت علاقه‌های این‌و‌اون.
توی کتاب نوشته‌بود برای درست‌کردن شربت حسادت، کافیه یه لیوان شیرو بذاری جلو آفتاب تا ترش شه. بعد که رنگش کدر شد، یه قاشق پوستِ پسته رو آسیاب کنی و بریزی توی شیر. بعدش این معجون رو ببری خونه‌ی چندتا حیوون خوش‌قلب قایم کنی و بذاری سه شبانه‌روز اون‌جا بمونه. طبق نوشته‌های کتاب، اون حیوون خوش‌قلب به‌هیچ‌وجه نباید از وجود این معجون تو خونه‌ش باخبر بشه و برای این‌که بوی گند معجون توی خونه‌ش نپیچه، می‌تونستیم سرِ لیوان رو با پارچه ببندیم.
من همه‌ی این کارها رو کردم و لیوان شربتو بردم خونه‌ی بُز بوبو. بُر بوبو خیلی حیوون مهربونیه. یکی از خوش‌قلب‌ترین حیوون‌هاییه که من تا حالا تو زندگی‌م دیدم. به همه‌ی حیوون‌ها کمک می‌کنه و نمی‌ذاره هیچ حیوونی درد بکشه. اون روز رفتم درِ خونه‌ش و بهش گفتم براش آب‌عدس آوردم. بُز بوبو ممکنه به همه چی نه بگه اما به آب‌عدس نه نمی‌گه. منو دعوت کرد توی خونه‌ش. همین که رفت تو آشپزخونه تا آب‌عدس‌هامونو بریزه توی لیوان، من شربت حسادتو زیر کتابخونه‌ش قایم کردم.
سه روز بعد، دوباره درِ خونه‌شو زدم. بُز بوبو چون پیر بود، زیاد می‌خوابید. خودش می‌گفت هیچ‌چی مثل خواب بهش مزه نمی‌ده. گفتم: "برات آب‌هویج آوردم." بُز بوبو گفت: "من که آب‌هویج دوست ندارم." بعد یه‌هو یه‌طوری رفتار کرد که من بفهمم قصد نداره منو به‌ خونه‌ش راه بده.گفتم: "ولی این آب‌هویج فرق داره!" گفت: "چه فرقی؟"
گفتم: "این هویجیه که با عدس ترکیب شده." بُز بوبو بااین‌که خوابالو بود اما حواسش جمع بود. گفت: "چه‌جوری؟" گفتم: "می‌شه بیام تو توضیح بدم؟" بُز بوبو گفت: "نه همین‌جا بگو." دیگه نمی‌دونستم چی باید بگم که بُز بوبو گفت: "می‌دونم برای چی اومدی!" ترسیدم. گفتم: "برای چی؟" گفت: "دلت برام تنگ شده اومدی بهم سر بزنی؛ درسته؟" سرمو تکون دادم و گفتم: "آره بوبو، خیلی دلم برات تنگ شده‌بود." اینو که شنید راهم داد و رفت برای خودش آب‌عدس ریخت و برای من آب‌هویج. تو همون فاصله، شربت حسادتو برداشتم.
بعد‌از‌ظهرش رفتم در خونه‌ی پاپیون. پاپیون بی‌حال بود. گفتم: "پاپیون می‌تونی چشم‌هاتو ببندی و یه‌چیزی بدم سر بکشی؟" گفت: "بعد چی می‌شه؟" پایپون خودش قبول نداشت آدم حسودیه. من می‌دونستم حسود‌بودنِ اون چه‌قدر باعث شده‌بود دوستی‌هاش با بقیه‌ی گربه‌ها به‌هم بخوره. برای همین دلم می‌خواست کمکش کنم تا بتونه دوست‌هاشو برای خودش نگه داره. آخه تو این دنیا چه‌چیزی جز دوستی برامون می‌مونه؟!
به پاپیون گفتم: "اگه این شربتو بخوری، باعث می‌شه همه دوستِت داشته‌باشن." پاپیون گفت: "نورو من تو رو خیلی قبول دارم. فقط بهم بگو بدونم این شربت بی‌مزه‌ست؟" گفتم: "پایپون بی‌مزه‌ نیست، بد‌مزه‌ست! خیلی هم بدمزه‌ست." بعد بهش گفتم هر خوراکی بدمزه‌ای رو می‌شه با بستن چشم‌ها یه‌بارکی سر کشید و خورد. پاپیون هم چشم‌هاشو بست و شربتو سر کشید. باورکردنی نبود!
باورکردنی نبود ولی دو روز بعد، پاپیون دیگه به هیچ‌چیز و هیچ‌کس حسودی نکرد. تصمیم گرفته‌بود به علاقه‌مندی‌های خودش توجه کنه. کم‌کم اون با همه‌ی دوست‌هاش آشتی کرد و زندگی‌ش پر از شادی شد.
قصه ی شب دردسرها دست از سرم برنمی‌دارن
دردسرها دست از سرم برنمی‌دارن
دردسرها دست از سرم برنمی‌دارن. هرکاری هم بکنم باز روزی نمی‌شه که من دسته‌گلی به آب ندم. بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم خرابکاری‌ها خودشون میان طرف من. یعنی من خیلی از روزها تلاش می‌کنم کار اشتباهی نکنم، اما نمی‌شه. کافیه برم رستوران تا یه دردسری درست کنم. مثلاً یکهو بخورم به لیوان‌ها، و لیوان‌ها پشت‌سر هم به‌ هم بخورن و بشکنن. باور کنید من نمی‌خوام این اتفاق بیفته ولی می‌افته و به هر کی هم که می‌گم تقصیر من نیست، کسی باور نمی‌کنه. حالا چند‌وقتیه قرار شده درباره‌ی دردسرهام بنویسم ولی خب من از نوشتن هم خیلی خوشم نمیاد. یعنی اصلاً حوصله‌م نمی‌ره بشینم یه گوشه و شروع کنم به نوشتن. به‌نظر من، سخت‌ترین کار دنیا نوشتنه، البته رژیم گرفتن هم سخت‌ترین کار دنیاست. خیلی برای من سخته که خوراکی‌هایی که دوست دارمو نخورم. چون بعضی چیزها برای من خوب نیست و نباید بخورم. خب الان که دارم فکر می‌کنم خوردن شلغم هم یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. من اصلاً سر در نمیارم بعضی‌ها چه‌جوری می‌شینن و شلغم می‌خورن.
چند روز پیش من تمام شلغم‌های شهر رو برداشتم، قایم کردم. ماجرا برمی‌گرده چون همه‌ی شهر سرما خورده بودن و عطسه می‌کردن. بُز بوبو، پزشک شهر اومد توی تلویزیون تا برای حیوون‌های تانی‌لند حرف بزنه اما خودش همه‌ش عطسه می‌کرد. یعنی اون اومده‌بود به‌عنوان پزشک که با ما حرف بزنه ولی اون‌قدر عطسه کرد که نتونستن برنامه‌شو پخش کنن. آخر سر، تلویزیون اعلام کرد، به توصیه‌ی بُز بوبو شلغم بخورید. تا می‌تونید شلغم بخورید. از اون روز به‌بعد، بوی شغلم از درودیوار می‌بارید. داشتم دیوونه می‌شدم. حتی از آسمون هم بوی شلغم می‌اومد. من یه اتوبوس دو طبقه‌ی بزرگ دارم. هرجا من هستم اتوبوسمم هست و هرجا اتوبوسم هست منم هستم.
چون من توی اتوبوسم زندگی می‌کنم. طبقه‌ی اول اتوبوس من، محل زندگی منه. همه می‌گن چی‌چی یه خونه‌ی در حال حرکت داره. البته به‌خاطر اینه که من از نشستن خوشم نمیاد. دوست دارم همه‌ش برم این‌ور اون‌ور و یه کارهایی بکنم.
داشتم می‌گفتم؛ باور کنید نوشتن خیلی سخته. الان که دارم این‌ها رو می‌نویسم، مثل اینه که دارم چند گونی برنج رو از کوه می‌برم بالا.
داشتم می‌گفتم؛ یه روز رفتم همه‌ی شلغم‌ها رو خریدم. وقتی پولمم تموم شد، رفتم گفتم "می‌شه شلغم‌هاتونو به من قرض بدید؟"
نذاشتم یه شغلم توی میوه‌فروشی‌ها بمونه. همون روزها قیمت شلغم رفت بالا. خانم ادو، شهردار تانی‌لند که پیگیری کرد ببینه چرا قیمتِ شلغم‌ها رفته بالا، فهمید یکی شلغم‌ها رو انبار کرده. خب این‌طور وقت‌ها خیلی زود می‌فهمن این قضیه می‌تونه زیرِ سرِ کی باشه!؟ چی‌چی!
 خانم ادو اومد دم خونه‌م. البته دم اتوبوسم. خونه‌ی من زنگ نداره، صدا داره. هرکی میاد دم اتوبوس صدام‌ می‌زنه، انگار که داره زنگ می‌زنه. گفت "چی‌چی تموم شغلم‌های شهر دست تو چی‌کار می‌کنه؟"
من همیشه راست می‌گم. اصلاً بلد نیستم دروغ بگم. اگه یکی بهم بگه "نظرت درباره‌ی من چیه؟" و من واقعاً از اون حیوون خوشم نیاد، بهش می‌گم "سلام من از شما خوشم نمیاد." یه بار توی مدرسه، معلم‌مون به من گفت "چرا مشق‌هاتو ننوشتی؟" منم گفتم "چون حال نداشتم." معلم‌مون خیلی ناراحت شد ولی خب من واقعاً حال نداشتم.
 گفتم: "سلام خانم ادو، بوی شلغم‌ها دیوونه‌م کرده. دیگه این‌جوری هیچ‌کس نمی‌تونه شلغم بپزه"
بعد خانم ادو گفت "خب بقیه که سرما خورده‌ن، چی‌کار کنن؟ همه شهر دارن فین‌فین می‌کنن" خود خانم ادو هم داشت فین‌فین می‌کرد. صدای فین‌فین خانم ادو شبیه گریه کردن یه بچه خرس تنها بود. من برعکس همه که از فین‌فین بدشون میاد، اتفاقاً خیلی از صدای فین‌فین خوشم میاد. تازه من از این‌که کسی چایی‌ش رو هم هورت بکشه هم خوشم میاد. خیلی صدای بامزه‌ایه. گفتم "خانم ادو بوی شلغم، دماغ منو اذیت می‌کنه. کی جواب دماغ منو می‌ده؟"
الان که دارم این‌ها رو می‌نویسم، چندروز بعد از روزیه که خانم ادو اومد سراغم. خانم ادو خیلی منو دوست داره. به من می‌گه هر روز یه چیزهایی بنویسم. می‌گم "چرا باید این‌کارو کنم؟" خانم ادو هم با مهربونی می‌گه "توی نوشتن می‌فهمیم کجای کارهامون اشتباه بوده و کجاهاش درست."
بعد بهم گفت جواب دماغِ تو رو من می‌دم. اومد توی اتوبوسم. همه‌ی وسیله‌های من همیشه پخش‌و‌پلاست. من ترجیح می‌دم هیچ‌وقت وسیله‌هام مرتب نباشه. اصلاً توی اتوبوس زندگی می‌کنم که مرتب نباشم. خانم ادو بارها شده از من خواسته مرتب و منظم باشم. منم بهش گفتم نمی‌تونم. چون واقعاً نمی‌تونم و من بی‌نظمی رو خیلی دوست دارم. البته اینم بگم که یه‌بار درباره‌ی بی‌نظمی نوشتم و متوجه کارهای اشتباهم شدم.
نوشتن واقعاً به حیوون‌ها کمک می‌کنه اما من خیلی حوصله‌م نمی‌ره. خانم ادو خیلی با من مهربون رفتار می‌کنه. کم پیش میاد از دست من عصبانی بشه. به‌من گفت "چی‌چی همیشه بهت چی گفتم؟!"
منم یه کم فکر کردم و گفتم" هر مشکلی یه راه‌حلی داره."
 این شعارِ خانم ادو هست. می‌گه همه‌ی مشکل‌ها یه راه‌حلی دارن. فقط ما باید بشینیم و خوب فکر کنیم. بعد من یه کم فکر کردم، دیدم خریدن همه شلغم‌ها بهترین راه‌حل بوده. بعد خانم ادو گفت "چی‌چی جان ببین من برات چی آوردم؟" من از اتوبوس اومدم پایین و نگاه به دستِ خانم ادو کردم. نمی‌دیدم چیه! بعد که جلوتر رفتم دیدم دستِ خانم ادو یه چیزیه که من نمی‌دونستم اون چیز چیه. گفتم "این چیه خانم ادو؟" خانم ادو اشاره کرد جلوتر برم. جلوتر رفتم و خانم ادو یه چیزی رو زد به دماغم. دماغم از هر دو طرف گرفته‌شد. خانم ادو گفت این دماغ‌گیره. دماغ‌گیر باعث می‌شه بوی شلغم‌ها دیگه اذیتِت نکنه. با دماغ‌گیر نمی‌تونستم حتی دیگه بو کنم. بعد خانم ادو گفت راه بیفتیم. گفتم "کجا بریم؟" گفت "حیوون‌های شهر همه سرما خوردن و فین‌فین می‌کنن. باید بریم دم خونه‌هاشون شلغم‌هایی که تو اتوبوست انبار کردیو بهشون بدیم."
بعد راه افتادیم و رفتیم دم خونه‌ها به همه شلغم دادیم.
چند روز بعد نشستم این چیزها رو نوشتم. هنوز دماغ‌گیر رو دماغمه. می‌دونم همه دارن شلغم درست می‌کنن اما من دیگه بوشون رو نمی‌فهمم و جمله‌ی خانم ادو همه‌ش توی گوشمه که هر مشکلی یه راه‌حلی داره.
قصه ی شب درخت جادویی و ملاقه‌ی سحرآمیز
درخت جادویی و ملاقه‌ی سحرآمیز
من عاشق آشپزی‌ام. وقتی یه نفر از دستپختم تعریف می‌کنه می‌خوام از خوشحالی بال دربیارم! همیشه دلم می‌خواست یه غذای مخصوص درست کنم که به فکر هیچ‌کس نرسیده باشه؛ یا یه دسر، یا یه چیزی که هم غذا باشه هم دسر. آخه بچه‌ها دسرو خیلی بیش‌تر از غذا دوست دارن. خود منم همین‌طوری‌ بودم. وقتی کوچیک‌تر بودم همیشه دوست داشتم غذا زودتر تموم شه تا نوبت به دسر شیرین و خوشمزه برسه. آخ که می‌مُردم برای دسر! فکرشو بکنید: یه تیکه کیک شکلاتی یا یه بشقاب کرم‌کارامل یا یه شیرینیِ خامه‌ای که روش پر شده باشه از تیکه‌های اسمارتیز. اما وقتی یه‌کم بزرگتر شدم و آشپزی یاد گرفتم، فهمیدم که نباید تو خوردن چیزای شیرین زیاده‌روی کنم. یعنی هیچ‌کس نباید تو خوردن خوراکی‌های شیرین زیاده‌روی کنه؛ چون برای سلامتی خوب نیست. توی شیرینی‌ها و دسرها یه‌عالمه شکر می‌ریزن که هم اشتهامونو کور می‌کنه هم باعث می‌شه دندونامون زودتر خراب شه. درسته که چیزای شیرین خیلی باحالن ولی راستشو بخواین شکر ماده‌ی زیاد مفیدی برای بدنمون نیست. همه‌ی اینا رو عمه ویتی بهم یاد داده.
عمه ویتی رو فقط من می‌شناسم. اون یه خارپشته که توی یه درخت خیلی بزرگ توی زیرزمین خونه‌ی پدربزرگم زندگی می‌کنه. سه سال پیش بود که پدربزرگم چیوچیو احساس کرد دیگه برای کارکردن خیلی پیر شده. نه این‌که توانشو نداشته باشه، نه! اون هنوزم سالم و نیرومند بود ولی  دیگه حال‌وحوصله‌ی کار کردن نداشت. پدربزرگم از اون خرس‌هایی بود که کل عمرشونو زحمت می‌کشن. اون و مادربزرگم جزو حیوونایی بودن که برای پیش‌رفت و آبادی تانی‌لند خیلی زحمت کشیده‌بودن ولی بعد از این‌که مادربزرگم از دنیا رفت، پدربزرگ دیگه دل‌ودماغ کار کردن نداشت.
حالا دیگه وقتش بود بعد این‌همه سال کار و تلاش یه‌کم استراحت کنه. به‌خاطر همین تصمیم گرفت خودشو بازنشسته کنه. اون که یه نجار حرفه‌ای بود، یه روز اره‌ی موردعلاقه‌شو به دیوار اتاقش آویزون کرد، یه نگاه به عکس مادربزرگم که روی دیوار بود انداخت و بعد گفت: "چِری دیگه وقتشه بریم سفر؛ یه سفر پرماجرا!"
پدربزرگم همه‌ی وسایل نجاری‌شو توی یه صندوق بزرگ جمع کرد و اونو یه گوشه از زیرزمین خونه‌شون گذاشت و رفت استرالیا. پارسال بود که بهمون خبر دادن توی یکی از سفرهاش هواپیماشون  به مقصد نرسیده و احتمالاً یه جایی سقوط کرده، ولی هیچ اثری ازش پیدا نشده. شهردار ادو برای پدربزرگ یه سنگ یادبود کنار قبر مادربزرگم توی آرامستانِ تانی‌لند درست کرد تا یادش همیشه زنده بمونه. یادمه خیلی گریه کردم. مادرم بهم دلداری داد و گفت که حتما پدربزرگ یه شب به خوابم می‌آد و بهم می‌گه چه اتفاقی براش افتاده. از اون موقع هر شب منتظرم که خوابشو ببینم.
هنوزم صندوق وسایل پدربزرگ اون‌جا توی زیرزمینه. گاهی وقت‌ها که پدرم به یه وسیله‌ی نجاری نیاز داره سریع می‌ره اون‌جا و از توی همون صندوق وسیله‌ی موردنیازش رو برمی‌داره. آخه خونه‌ی پدربزرگم خیلی به خونه‌ی ما نزدیکه. به‌خاطر همین من همیشه بعد از مدرسه می‌رم اون‌جا تا تمرین آشپزی کنم و سعی می‌کنم یه غذای جدید اختراع کنم. جای دنج و خلوتیه و جون می‌ده برای پیداکردن دستورای جدید آشپزی. از همه مهم‌تر این‌که عمه ویتی اون‌جاست. آشپزی رو عمه ویتی به من یاد داد. اون خیلی کتاب خونده. یادمه اولین باری که کنجکاو شدم تو زیرزمین خونه‌ی پدربزرگ و مادربزرگم سرک بکشم موقعی بود که رفته‌بودم خونه‌شون تا به گُلای باغچه‌شون آب بدم.
داشتم از فضولی می‌مردم! آخه یادمه از وقتی خیلی کوچیک بودم پدربزرگم بیش‌تر وقت‌ها توی زیرزمین خونه‌ش یه کارایی می‌کرد و هیچ‌کس هم اجازه نداشت بره اون‌جا. پدرم می‌گفت که پدربزرگم توی بچگی‌ش یه درخت جادویی اون‌جا کاشته که همیشه در حال رشدکردنه و هر شاخه‌ای که ازش می‌بُره به جاش سریع یه شاخه‌ی دیگه درمی‌آد. می‌گفت پدربزرگ برای نجاری فقط از چوب همون درخت استفاده می‌کرده؛ برای همینم چیزایی که می‌ساخته انقدر قشنگ و بادوام می‌شدن. حتی خونه‌ی خودشو هم از چوب همون درخت ساخته. یعنی اول اون درختو توی یه دره‌ی کوچیک کاشته و بعد هم با شاخه‌هاش دورتادور همون درخت خونه‌ی خودشو ساخته. یادمه وسط خونه‌ی پدربزرگ یه لوله‌ی خیلی بزرگ بود که تا پشت‌بوم ادامه داشت. بعدنا فهمیدم که پدربزرگم اون لوله رو برای این کار گذاشته‌بود که نور خورشید از اون‌جا تا زیرزمین بره و به درخت بتابه. آخه هیچ درختی بدون نور خورشید نمی‌تونه رشد کنه.
اون روز بعد از این‌که باغچه‌ی خونه‌ی پدربزرگمو آبیاری کردم، به خودم گفتم وقتشه که برم توی زیرزمین و درختو از نزدیک ببینم. دیده‌بودم که پدرم وقتی می‌خواست بره توی زیرزمینِ اونجا، کلیدو از زیر یکی از گلدونای روی پله برمی‌داشت و در زیرزمینو باز می‌کرد. بعد از رفتن پدربزرگم کسی غیر از پدرم اجازه نداشت بره توی زیرزمین. برادرم چی‌چی که خیلی شیطونه یه بار سعی کرده بود از پشت‌بوم و ازتوی اون لوله بره توی زیرزمین ولی وسط راه توی شاخه‌های درخت جادویی گیر کرده بود و یه روزِ تموم اونجا مونده‌بود تا این‌که بالاخره مادرم پیداش کرد. از اون به بعد دیگه چی‌چی دور و بر خونه‌ی پدربزرگ پیداش نشد. می‌گفت اونجا روح داره.
حتما وقتی تو لوله گیر کرده بوده خیلی ترسیده و خیالاتی شده بوده. به هر حال اگرم تو اون زیرزمین روح بود به حال من فرقی نداشت چون من اصلاً از روح نمی‌ترسیدم. الانم نمی‌ترسم. آخه من دختر خیلی شجاعی هستم. اینو خودم نمی‌گم، عمه ویتی هم می‌گه. اون همیشه بهم می‌گه: "چِری، تو هم خیلی شجاعی هم خیلی رازدار." آره من خیلی رازدارم، چون تا حالا درباره‌ی عمه ویتی به کسی چیزی نگفتم.
خلاصه اون روز دلو زدم به دریا و کلیدو از زیر گلدون برداشتم و در زیرزمینو باز کردم. از پله‌ها که رفتم پایین داشتم از تعجب شاخ ‌در می‌آوردم. درخت جادویی وسط زیرزمین بود و خیلی از چیزی که فکر می‌کردم بزرگتر بود. تازه روش یه در و حتی یه پنجره هم داشت. انگار یه خونه بود که یه نفر توش زندگی می‌کرد. اولش یه‌کم ترسیدم ولی بعدش به خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم باید برم ببینم توی درخت چه خبره.
من تا اون موقع نمی‌دونستم به چی علاقه دارم. چی‌چی ماجراجو بود، نورو عاشق علم و دانش بود و یه آزمایشگاه برای خودش داشت، الفی دویدنو دوست داشت و هیگو دوست داشت که پلیس بشه، ولی من تا اون روز نمی‌دونستم دقیقاً می‌خوام چی‌کاره بشم. به‌خاطر همین همه منو تو مدرسه مسخره می‌کردن و فکر می‌کردن که به درد هیچ کاری نمی‌خورم. همیشه فکر می‌کردم چیزی که باعث شده پدربزرگم یه نجار ماهر بشه اون درخت جادوییه، پس شاید اگه منم سر از راز اون درخت درمی‌آوردم می‌فهمیدم که به چی علاقه دارم.
همین‌طور که جلوی درخت ایستاده‌بودم و مات و مبهوت داشتم بهش نگاه می‌کردم یهو دری که روی درخت بود باز شد. توی قابِ در چهره‌ی خیلی دوست‌داشتنیِ یه خارپشت پیر رو دیدم که داشت به من لبخند می‌زد.
اولش وقتی خارای تیز پشتشو دیدم یه‌کم ترسیدم ولی وقتی دیدم داره می‌خنده خیالم راحت شد. اون منو دعوت کرد توی خونه‌ش که همون درخت بود. باورم نمی‌شد. یه آشپزخونه‌ی خیلی بزرگ اون‌تو داشت و کلی کتاب آشپزی. بهم گفت که می‌تونم عمه ویتی صداش کنم و هیچ‌کس جز پدربزرگ مرحومم نمی‌دونه که اون‌جا زندگی می‌کنه ــ حتی پدرم. آخه فقط وقتی خودش می‌خواست دروپنجره‌ی خونه‌ش ظاهر می‌شد. واسه همین تا حالا پدرم خونه‌شو ندیده بود و نمی‌دونست که یه خونه توی درخته.
عمه ویتی بهم گفت چیوچیو بهش گفته بوده که یه روز نَوه‌ش می‌آد و اون باید راهنمایی‌ش کنه. انگار پدربزرگم قبل از من می‌دونسته که به چی علاقه دارم. راستش وقتی خیلی کوچیک بودم گاهی وقت‌ها برای پدربزرگم شربت درست می‌کردم و براش می‌بردم تا خستگی‌ش دربره. پدربزرگ شربت‌های منو خیلی دوست داشت و احتمالا همون موقع استعدادمو کشف کرده بوده. از اون موقع تا الان هر روز بعد از مدرسه یه‌راست می‌رم به زیرزمین خونه‌ی پدربزرگم و پیش عمه ویتی کلی چیز یاد می‌گیرم و هر هفته یکی از کتاب‌های کتاب‌خونه‌شو می‌خونم.
اون بهم یه ملاقه داد که پدربزرگم با یکی از شاخه‌های درخت جادویی درست کرده بود و به عمه ویتی سپرده بود که وقتی منو دید اونو به من بده. انگار پدربزرگم می‌دونست من یه روزی می‌رم توی زیرزمین. من همه‌ی غذاهامو با همون ملاقه درست می‌کنم چون خیلی خوشمزه‌تر می‌شه. حالا من توی تانی‌لند یه رستوران دارم و همه عاشق غذاهای منن. مخصوصاً دسر مخصوصم که هم غذاست و هم دسر؛ یعنی سیب‌زمینی با آب‌قند. خودم اختراعش کردم.
عمه ویتی هم خیلی بهم کمک کرد. عمه ویتی بهم قول داده وقتی همه‌ی کتاب‌های کتابخونه‌ی درخت جادویی رو خوندم، راز اون درخت و این‌که چرا خودش اون‌جا زندگی می‌کنه و همین‌طور کلی چیزای دیگه راجع‌به پدربزرگم، چیوچیو، برام تعریف کنه.
قصه ی شب 1- پیغام لاک‌پشت‌ها
1- پیغام لاک‌پشت‌ها
نزدیک غروب بود.کنار جاده، انعکاس نور چراغ‌های مغازه‌ی آقای پیترسون افتاده بود توی چاله‌های آب ساحل دریاچه‌ی خوشبختی؛ انگار که ستاره‌ها اون شب افتاده‌بودن روی زمین. اِف‌اِف، فیل احساساتیِ شهر، مثل همیشه، بعد از مدرسه پای پیاده اومده بود کنار دریاچه، زیراندازش رو پهن کرده بود، یه سبد ساندویچ گذاشته بود کنارش و درحالی‌که گیتار می‌زد آهنگ «شب‌های تانی‌لند» رو زمزمه می‌کرد.



شب‌های تانی‌لند زیباست، زیباست
زیباترین شب‌های دنیاست
در آسمانش هرشب، هرشب
 ماه و ستاره، نورِ رؤیاست





 
اِف‌اِف حسابی گرم خوندن و ساز زدن بود که احساس کرد یه قطره آب افتاد روی خرطومش. بعد یه قطره‌ی دیگه روی گوشش، و همین‌طور قطره‌های بعدی و بعدی. اِف‌اِف سرش رو بالا کرد و دید یه ابر بزرگ اومده بالای دریاچه.
صورتش خیس شد اما بارون زیاد شدید نبود؛ یه بارون ملایم خوشایند که با صدای ساز اِف‌اِف قاطی شده بود و زیبایی غروب دریاچه رو چند برابر کرده بود. همین‌طور که اِف‌اِف توی حس‌وحال خودش بود، یه صدای آشنا از پشت سرش شنید:
ــ"تو دیگه این‌جا چی‌کار می‌کنی؟"
اِف‌اِف سرش رو برگردوند تا ببینه کی پشت سرشه. شیگی بود. اِف‌اِف گفت:
ــ "خودت این‌جا چی‌کار می‌کنی؟"
شیگی برای اِف‌اِف توضیح داد که هر وقت آسمون ابری می‌شه و می‌خواد بارون بباره، می‌آد کنار دریاچه تا بارش قطرات بارون رو توی ساحل تماشا کنه. گفت: "شاید من تنها سگی باشم که این کارو می‌کنه." اِف‌اِف از شیگی پرسید که از کجا می‌فهمه کِی قراره بارون بیاد. شیگی گفت که از کارشناس هواشناسی تلویزیون می‌پرسه. آخه شیگی مجری تلویزیون تانی‌لنده و برنامه‌ش، «با شیگی»، کلی طرفدار داره. گاهی وقت‌ها هم برای تلویزیون خبر تهیه می‌کنه. واسه همین همیشه دوربین عکاسی‌ش همراهشه، تا اگه به چیزی برخورد که به درد برنامه‌ش می‌خورد، از اون عکس یا فیلم بگیره و بعداً توی برنامه‌ش پخش کنه.
شیگی رو کرد به اِف‌اِف و گفت: "تو همیشه می‌آی این‌جا؟" اِف‌اِف که یه‌کم دست‌و‌پاشو گم کرده بود، سریع گفت «آره» و سبد ساندویچ‌هاش رو به شیگی تعارف کرد.
شیگی عاشق ساقه‌ی کرفس بود و همیشه حواسش بود خوراکی‌ای نخوره که چاق بشه. می‌دونست پنیرخامه‌ای چاق‌کننده‌ست اما دست اِف‌اِف رو رد نکرد؛ ساندویچ رو گرفت و گاز زد. اِف‌اِف شروع کرد به گیتار زدن.
اِف‌اِف به‌توصیه‌ی پنگوئن‌نیک، روان‌شناس شهر، هر روز غروب می‌اومد کنار دریاچه تا هم با پیاده‌روی لاغر بشه و هم نامه‌های ناشناسی رو که براش می‌فرستادن با ساز زدن فراموش کنه. آخه مدتی بود که برای اِف‌اِف یه سری نامه می‌اومد که فرستنده‌شون معلوم نبود کیه ولی توی نامه‌ها اِف‌اِف رو مسخره کرده بودن. اِف‌اِف از خوندن این نامه‌ها ناراحت و عصبانی می‌شد؛ برای همین هم یه روز پا شد 
و رفت پیش پنگوئن‌نیک تا این مشکل رو با اون در میون بذاره. نیک بهش گفته بود باید کاری رو که خیلی دوست داره انجام بده تا فکرهای الکی نیان تو سرش. اِف‌اِف عاشق ساز زدن بود و هر وقت ساز می‌زد همه‌ی غم‌های دنیا یادش می رفت. پیاده‌روی از مدرسه تا ساحل دریاچه هم‌ باعث شده بود که تو یه هفته دو کیلو وزن کم کنه و از این بابت خیلی خوش‌حال بود. وقتی دید شیگی از آهنگ‌زدنش خوشش اومده، شروع کرد به نواختن یه آهنگ جدید: آهنگ «ساحل نقره‌ای».
رو ماسه‌های نقره‌ای، قصه‌مو آغاز می‌کنم
با همه‌ی پرستوهای ساحل دریاچه پرواز می‌کنم
شیگی کنار اِف‌اِف نشست و هردو باهم شروع به خوندن آهنگ «ساحل نقره‌ای» کردن. همین‌طور داشتن خوش می‌گذروندن که ماه توی آسمون بالا اومد و خورشید توی افق محو شد. اون شب هیچ ابری توی آسمون نبود و نور ماه که به شن‌های ساحل می‌تابید ساحل رو کامل نقره‌ای کرده بود. آهنگ که تموم شد، شیگی از اِف‌اِف پرسید خبر داره چه مشکلی برای اهالی تانی‌لند به وجود اومده یا نه. اِف‌اِف که از همه‌جا بی‌خبر بود گفت چیزی نشنیده. شیگی گفت دو روزی می‌شه که پدر‌و‌مادر خودش خیلی زیاد می‌خوابن؛ پدر‌و‌مادر چندتا دیگه از بچه‌ها هم همین‌طور. اِف‌اِف چون بیش‌تر اوقات بیرون از خونه بود متوجه این موضوع نشده بود اما به شیگی گفت که آخرین باری که پیش پنگوئن‌نیک بوده، اون هم خیلی خمیازه می‌کشیده و آخر جلسه هم خوابش گرفته‌بود. شیگی موبایلش رو درآورد و اسم پنگوئن‌نیک رو نوشت. اِف‌اِف گفت: "چی می‌نویسی؟" شیگی براش توضیح داد که 
از دو روز پیش تا حالا هر کسی رو می‌بینه که علائم خواب‌آلودگی داره، اسمش رو توی گوشی‌ش می‌نویسه تا بتونه درباره‌شون یه برنامه بسازه. شیگی و اِف‌اِف مشغول صحبت بودن که یک‌هو دیدن نور ماه روی یه قسمت از ساحل دریاچه به شکل یه دایره دراومد؛ درست مثل نورهای نقطه‌ای که تو نمایش‌ها یا توی سیرک روی یه نفر می‌ندازن تا طرف دیده بشه و نمایشش رو اجرا کنه. اِف‌اِف و شیگی با تعجب به محلی که نور دایره‌ای افتاده‌بود روش نگاه کردن. همون لحظه، ده تا لاک‌پشت از جایی که نور افتاده بود از زیر آب بیرون اومدن و توی ساحل کنار هم صف کشیدن.

 
چیزی که خیلی عجیب بود این بود که روی لاک هر کدوم از لاک‌پشت‌ها یه کلمه نوشته شده بود که وقتی کنار هم قرار گرفتن یه جمله درست شد. شیگی زیر لب جمله رو خوند:
باید خیلی مواظب باشید! هیچ‌کس نباید از آب دریاچه بنوشه.

شیگی سریع دوربینش رو از توی کیفش درآورد و از لاک‌پشت‌ها و نوشته‌ی روی لاکشون عکس گرفت. بعد رو کرد به اِف‌اِف و گفت: "من باید سریع برم استودیوی خبر تلویزیون که این خبر رو پخش کنم. لطفاً تو هم فوری برو پیش برادرم هیگو و موضوع رو باهاش درمیون بذار؛ شاید هیگو بتونه با کمک کلانتر استیو بفهمه معنی این پیام چیه." اِف‌اِف اول می‌خواست از لاک‌پشت‌ها سؤال کنه ولی لاک‌پشت‌ها تو یه چشم‌به‌هم‌زدن، زیر شن‌های ساحل محو شدن. شیگی سوار دوچرخه‌ش شد و سریع به‌سمت ساختمون تلویزیون تانی‌لند رفت. اِف‌اِف هم وسایلش رو جمع کرد تا بره پیش هیگو.
قصه ی شب 2- مأموریت لباس‌خردلی
2- مأموریت لباس‌خردلی
هیگو می‌خواست یه‌سر به کلانتراستیو، شیرِ پیرِ شهر، بزنه که دید مامان‌باباش هنوز خوابن. شب قبل، اِف‌اِف اومده‌بود سراغش و بهش از ماجرایی که تو شهر اتفاق افتاده‌بود گفته‌بود. هیگو که ازطرفدارهای برنامه‌ی تلویزیونی خواهرش بود، دیشب تو برنامه‌ی «با شیگی» هم شنیده‌بود که خوابِ اهالی شهر به‌هم ریخته. از این‌ور و اون‌ور خبر می‌رسید که دیروز بعضی‌ها توی پیاده‌رو تانی‌لند گرفته‌ن خوابیده‌ن! حالا هم مامانش توی هال جلوی تلویزیون روشن خوابیده‌بود. سابقه‌ نداشت هیگو از مامانش زودتر بیدارشه یا وقتی بیدار می‌شه باباش سرکار نرفته‌باشه. اما حالا باباش توی تراس خونه کنار گلدون‌های آفتاب‌گردونِ محبوبش خوابیده‌بود و صدای خرو‌پفش اون‌قدربلند بود که برگِ گل‌هارو می‌لرزوند؛ طوری که انگار باد می‌اومد. هیگو رفت بالاسر باباش واونو صدا زد. بعد از چندبار صدازدن، باباش به‌زور چشم‌هاشو باز کرد و گفت: "هیگو من خیلی خوابم می‌آد؛ تلویزیونو خاموش می‌کنی؟ صداش خیلی زیاده! "تلویزیون داشت مدام خبری که شیگی تهیه کرده‌بود رو پخش می‌کرد. عکس لاک‌پشت‌هایی که کنار هم قرار گرفته‌بودن و هشدار داده‌بودن کسی از آب دریاچه ننوشه. اما صدای تلویزیون اون‌قدر بلند نبود که مزاحم خوابِ کسی بشه.
هیگو همین‌که نگاهش رو از تلویزیون برگردوند دید باباش دوباره چشم‌هاش رو بسته و خرّوپفش به هوا بلند شده. خوابِ خواب بود. طوری خوابیده‌بود که انگار صدشب پشتِ‌هم جعبه‌ی استخون‌های محبوبشون رو از این سرِ شهر بُرده به اون سرِ شهر. سراغ مامانش رفت. قبلش تلویزیون رو خاموش کرد. صدای شیگی قطع شد. پارچِ آب روی میز رو برداشت و روی صورت مامانش ریخت. مامان، آروم‌آروم چشم‌هاشو باز کرد و گفت: "هیگو، خیلی خوابم می‌آد؛ می‌شه درِ تراسو ببندی؟ خیلی سرو‌صدا می‌آد!"
هیگو به تراس و باباش که اون‌جا خوابیده‌بود نگاه کردو وقتی برگشت مامانش هم خوابِ خواب بود. طوری خوابیده‌بود که انگار صدشبه نخوابیده. هیگو وقت رو تلف نکرد؛ سریع راه افتاد تا بره سراغ کلانتر‌استیو. یه‌کم ترسیده‌بود. فکر نمی‌کرد حرف‌های دیشبِ اِف‌اِف این‌قدر جدی باشه. تاحالا ندیده‌بود مامان‌باباش این‌همه خوابالو باشن. مامان‌بابای هیگو جفتشون پزشک بودن. مامانش چشم‌پزشک بود و باباش متخصص دُمِ سگ‌ها بود. بابای هیگو کرِم مخصوصی اختراع کرده‌بود که سوزش روی دم‌ها رو از بین می‌برد. مامان‌بابای هیگو اصرارداشتن پسرشون هم دماغ‌پزشک بشه تا بتونن به بقیه‌ی سگ‌ها کمک کنن. مامانِ هیگو می‌دونست حس بویایی مهم‌ترین حس برای سگ‌هاست و خیلی‌وقت‌ها وقتی دماغ شروع به خاریدن می‌کنه، حس بویایی‌شونم ضعیف می‌شه. هیگو، به‌خاطر پدرومادرش تصمیم گرفته‌بود یه دماغ‌پزشک کاربلد بشه که بتونه به سگ‌ها کمک کنه اما راستش زیاد این شغل رو دوست نداشت. چیزی که هیگو دوست‌داشت شغل عمو استیو بود. عمواستیو، کلانتر شهر، تک‌و‌تنها توی کلانتری زندگی می‌کرد و ازاون‌جا که سال‌ها بود که توی تانی‌لند مشکلی به‌وجود نمی‌اومد، تقریباً بی‌کار شده‌بود. برای همین هیگو شده‌بود دوست عمواستیو.
هیگو دلش می‌خواست پلیس بشه. اون هر روز می‌رفت سراغ عمو استیو تا قصه‌های قدیمش رو بشنوه. قصه‌هایی که بیش‌ترشون مربوط می‌شدن به مأموریت‌های موفق عمو استیو. هیگو حالا که می‌دید مامان‌باباش خواب‌ان و خیال بیدارشدن ندارن، تصمیم گرفت این ماجرارو با عمو استیو درمیون بذاره، بلکه اون بتونه کمکش کنه؛ برای همین سوار اسکوترش شد و مثل همیشه که بلدبود خیابون‌ها رو میان‌بُر بزنه و خلوت‌ترین مسیر رو پیدا کنه، رفت که برسه به کلانتری.
هیگو فکر می‌کرد شاید بتونه به‌کمک عمواستیو بفهمه چی به سرِ شهر اومده که همه دل‌شون می‌خواد بخوابن. به این فکرکرد نکنه مامان‌باباش دوغ خورده‌ن. آخه می‌دونست دوغِ زیاد خواب می‌آره، همون‌طور که قهوه‌ی زیاد بی‌خوابی می‌آره. قهوه! عمو استیو عاشقش بود! تقریباً هر وقت عمو استیو رو می‌دید داشت قهوه می‌خورد. رسید جلوی کلانتری. دَرِ کلانتری برعکس همیشه بسته بود. کلانتری عمو استیو این‌طوری بود که درش همیشه باز بود. عمو استیو می‌گفت تنها جایی که تو دنیا نباید درش بسته باشه، کلانتریه. هیگو آروم‌آروم پله‌های کلانتری رو بالا رفت و در زد. در زد و عمو استیو رو صدا زد. هرچی صدا زد، خبری از عمو استیو نبود. هیگو می‌دونست یه خبرایی هست. می‌دونست تانی‌لند مثل همیشه‌ش نیست. به خودش اجازه داد و برای اولین‌بار با لگد درِ یه جایی رو باز کرد. سرتاسر کلانتری رو گشت تا ببینه عمو استیو رو پیدا می‌کنه یا نه! خبری از عمواستیو نبود. هیگو پیش خودش گفت: "یعنی ممکنه بین گم‌شدنِ عمواستیو و خوابالوشدن مامان‌باباش و یه‌هویی خوابیدن حیوون‌ها توی پیاده‌رو ارتباطی باشه؟ از عمواستیو یاد گرفته‌بود همه‌ی ماجراها به‌هم ربط دارن. هیگو، سگِ باهوش تانی‌لند، حالا تک‌و‌تنها توی کلانتری عمواستیو بود و می‌دونست عمواستیو یه بلایی سرش اومده.
پیش خودش گفت شاید این قراره اولین پرونده‌ی پلیسی من باشه. پرونده‌ای که توی اون اول باید عمواستیو رو پیدا می‌کرد، بعد کشف می‌کرد چرا اهالی تانی‌لند خوابالو شده‌ن و زیاد می‌خوابن و هرجایی که هستن یه‌هو خوابشون می‌بره! هیگو رفت به‌طرف اتاق‌خواب عمواستیو. وقت‌هایی که عمواستیو بود با اجازه‌ی اون به این اتاق می‌اومد و در کمدشو باز می‌کرد و لباس‌های پلیسی عمواستیو رو نگاه می‌کرد.
هیگو دلش می‌خواست بره سراغ بقیه‌ی بچه‌ها و از اون‌ها برای حل‌کردن این معما کمک بگیره. با احتیاط در کمد رو باز کرد و یکی از لباس‌های عمواستیو رو از چوب‌رختی درآورد. یه لباس خردلی‌رنگ بود. روی لباس کلی نشانِ افتخار بود. هیگو می‌دونست این لباس رو عمو استیو توی مأموریت دزدِ بستنی‌ها پوشیده‌بوده؛ دزدی که فقط بستنی می‌دزدید و عمواستیو وقتی یه شیرِ جوون بود تونسته‌بود اونو توی یه خونه که پُر از چوب‌بستنی بود دستگیر کنه. هیگو لباس‌پلیس خردلی رو تنش کرد. لباس براش بزرگ بود. آستین‌های لباس اون‌قدر جلو اومده‌بود که دست‌های هیگو معلوم نبود. آستین‌هاشو تا زد و کلاه خردلی رو سرش کرد. حالا هیگو شده‌بود یه پلیس؛ همون‌چیزی که دلش می‌خواست؛ همون‌چیزی که آرزوشو داشت. انگار هیگوی دماغ‌پزشک دود شد و رفت هوا. هیگوی پلیس با همون لباس‌ها بیرون اومد، سوار اسکوترش شد و مأموریتش رو شروع کرد.
قصه ی شب 3- بچه‌ها بیدار می‌مونن
3- بچه‌ها بیدار می‌مونن
هیگو، سوار بر اسکوترش توی خیابون‌ها چرخ می‌زد که دید اِف‌اِف چی‌چی رو کول کرده و داره می‌بره. به کجا؟ نمی‌دونست. هیگو به اِف‌اِف رسید وازش پرسید چی شده. چی‌چی چشم‌هاش بسته بود. اِف‌اِف گفت: "چی‌چی هم خوابش برده؛ دارم می‌برمش آزمایشگاهِ نورو." نورو، گربه‌ی درس‌خون و شاگرد‌اول مدرسه‌ی تانی‌لند بود که خیلی زود تونسته‌بود آزمایشگاه خودشو راه بندازه و توش آزمایش‌های معروفش رو انجام بده. همین‌که نورو به آزمایشگاهش رسید، دید اِف‌اِف و هیگو پشت درن و چی‌چی درازبه‌دراز روی نیمکت جلوی در خوابه. نورو اینو خوب می‌دونست که هرجا چی‌چی باشه یعنی حتماً یه اتفاقی افتاده یا یه دردسری تو راهه. نورو همیشه دَرِ آزمایشگاهش رو چندقفله می‌کرد. داشت کلیداشو درمی‌آورد که حواسش رفت به لباس هیگو که براش بزرگ و گشاد بود اما رنگش و مدال‌هایی که داشت به‌نظر نورو جالب اومد. نورو با تعجب پرسید: "چه خبر شده؟!" اِف‌اِف که چیزی نمونده بود بزنه زیر گریه گفت: "توی سالن شهرداری همه خوابشون برده و بیدار نمی‌شن، مثلِ چی‌چی، تو می‌تونی بیدارش کنی؟"نورو راه باز کرد و گفت: "بخوابونیدش اون‌جا روی میز." اِف‌اِف و هیگو رفتن توی آزمایشگاه و چی‌چی رو روی میز خوابوندن. توی آزمایشگاهِ نورو جا برای سوزن‌انداختن نبود. آزمایشگاهِ نورو تمیز و مرتب و رنگارنگ بود. کلی شیشه و لوله و دستگاه اونجا بود. نورو همیشه توی آزمایشگاهش درحال کشف‌کردنِ چیزای جدید و جالب بود. نورو خیلی سریع دست‌به‌کار شد. اون باید یه داروی ضدِخواب، یا شاید هم داروی بیدارکننده درست می‌کرد. اِف‌اِف و هیگو، نگران و منتظر، داشتن به کارهای نورو نگاه می‌کردن. نورو سعی می‌کرد توی جای کمی که داشت، کارهاشو با دقت و مهارت انجام بده. کمی از یه مایع سبز توی لوله‌ی آزمایش ریخت و تکون داد و بعد با یه مایع زرد ترکیب کرد.
یه‌هو یه مایعِ بنفش به دست اومد. مایع بنفش رو بلند کرد و توی نور نگاهش کرد. اِف‌اِف گفت: "چه خوش‌رنگ شد! می‌شه من امتحانش کنم؟! " نورو به اِف‌اِف گفت: "یادته اون‌دفعه که یکی از اینارو بدون این‌که به من بگی امتحان کردی، چی شد؟" اِف‌اِف خوب یادش بود؛ وقتی اون مایع نارنجی رو خورد تا ده روز خودشو می‌خاروند! هیگو دفترچه‌یادداشتش رو درآورده بود و داشت یه چیزهایی می‌نوشت. نورو رفته‌بود بالاسرِ چی‌چی تا مایع بنفش رو یه‌جوری بهش بده بخوره. برای همین داشت دنبال نِی می‌گشت. اِف‌اِف رفت پیش هیگو و گفت: "این لباس چیه تنت کردی؟" هیگو تعریف کرد که الان وسط اولین مأموریت زندگی‌شه و بعد با صدای بلند گفت: "تحقیقات من نشون می‌ده که این حمله‌ی خواب‌ها به اون لاک‌پشت‌هایی که شیگی ازشون عکس گرفته ربط دارن."
نورو یادش اومد شب قبل وقتی چند دقیقه تلویزیون رو روشن کرده‌بود تا اخبار آخروقت رو ببینه، شیگی داشت درباره‌ی آب دریاچه هشدار می‌داد. نورو خیلی به تلویزیون علاقه‌مند نبود و کم و بیش می‌اومد تلویزیونش رو روشن کنه. حالا نورو داشت با نِی مایع بنفش رو تو حلقِ چی‌چی می‌ریخت که در باز شد و شیگی با دوربین و میکروفن وارد شد و شروع کرد به فیلمبرداری از چی‌چی که هنوز خواب بود. انگار داشت گزارش تهیه می‌کرد. هیگو گفت: "آخه برای کی گزارش می‌گیری؟ همه توی شهر خواب‌ان!" شیگی میکروفن رو طرفِ اِف‌اِف گرفت و پرسید: "می‌تونی برای بیننده‌ها توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟"
اِف‌اِف کمی دست‌پاچه گفت: "من داشتم می‌رفتم طرف دریاچه که دیدم چی‌چی وسط خیابون خوابه و بالاسرش پُر از زنبوره."
زنبورها دوست چی‌چی بودن. همه می‌دونستن چی‌چی تنها کسیه که زبون زنبورها رو می‌فهمه ومی‌تونه باهاشون حرف بزنه. البته حرف‌زدنش بیش‌تر شبیه ویزویز کردن بود. خود چی‌چی می‌گفت زنبورها میان و باهاش درددل می‌کنن.
شیگی دوربینش رو خاموش کرد. نورو مایع بنفش رو به چی‌چی داد. همه داشتن چی‌چیو نگاه می‌کردن ببینن مایعی که نورو بهش داده اثر کرده یا نه اما چی‌چی تکون نخورد. فقط صدای خرو‌پفش بیش‌تر شد. حالا همه نورو رو نگاه کردن. نورو رفت طرف یه میز دیگه و یه مایع زرد آورد و اون رو به چی‌چی داد. چی‌چی تکون خورد اما بیدار نشد. فقط از این‌پهلو به اون‌پهلو شد. شیگی گفت: "خب چرا چی‌چیو آوردین این‌جا؟ مگه نورو دکتره؟! باید ببریمش پیش دکتر بوبو!"
اِف‌اِف دو قدم جلو گذاشت و گفت: "دکتر بوبو هم خوابه." دکتر بوبو بُزِ تانی‌لند بود؛ تنها پزشک شهر که بلد‌بود دردهای اهالی رو خیلی سریع درمان کنه. شیگی گفت: "پنگوئن نیک نمی‌تونه؟"
نورو که داشت خلال‌دندون به دستِ چی‌چی می‌زد گفت: "پنگوئن نیک که دکتر نیست، روان‌شناسه!" اِف‌اِف گفت: "پنگوئن‌نیک هم خوابه." شیگی گفت: "بااین‌حساب فقط ما توی شهر بیداریم."
حالا هیگو توی دفترچه‌ش جلوی اسم دکتربوبو و پنگوئن‌نیک هم یه تیک زد و بعد رفت برای خودش قدم بزنه. نورو به این نتیجه رسید که این کارها فایده نداره و باید یه‌کارِ دیگه‌ای بکنه؛ گفت: "بچه‌ها، همه‌تون بیاید این‌جا." همه‌رو جمع کرد و گفت: "باید هرطورشده بیدارش کنیم." نورو وقتی یه‌کاری رو نمی‌تونست انجام بده اعصابش به‌هم می‌ریخت؛‌ اون‌قدر پیله می‌کرد تا بالاخره اون کارو درست و کامل انجام بده، وگرنه دلش آروم نمی‌گرفت. الان هم کلافه بود و تا چی‌چی رو بیدار نمی‌کرد آروم نمی‌نشست. بچه‌ها، به‌جز هیگو که هنوز داشت فکر می‌کرد، پیش نورو اومدن. نورو گفت: "می‌دونین تنها راه بیدارکردن کسی که خیلی عمیق خوابیده چیه؟" شیگی و اِف‌اِف اصلاً نپرسیدن "چیه؟" منتظرموندن خود نورو حرفش رو ادامه بده. نورو گفت: "الان باید به‌من می‌گفتید«چیه؟!»" شیگی گفت: "خیلی خب، چیه؟!" نورو گفت: "انگشت‌هاتون رو بیارید جلو. " شیگی انگشت‌هاشو جلو برد. اِف‌اِف چون فیل بود، انگشت نداشت. نورو گفت: "حالا وقت قلقلک‌دادنه. بعد شروع کرد به قلقلک‌دادن چی‌چی. شیگی هم همین‌کارو کرد. بعد یه‌هو چی‌چی همون‌طور که چشم‌هاش بسته بود شروع کرد به خندیدن و یواش‌یواش بیدار شد. درحالی‌که غش‌غش می‌خندید گفت: "تورو خدا بسه... دیگه قلقلکم ندید... تو رو خدا!"
شیگی و نورو حالا چشم‌های بازِ چی‌چی رو دیدن. نورو گفت: "پس تو خواب نبودی؟!" چی‌چی گفت:"چرا، خواب بودم." شیگی گفت: "ولی نه از اون‌ خواب‌ها که همه‌ی حیوون‌های شهر دچارش شده‌ن." چی‌چی گفت: "نه، زنبورها برام عسل آورده‌بودن، منم نشستم درجا دوتا کوزه عسل خوردم و خوابم برد.

" حالا چی‌چی از روی میزی که دراز کشیده‌بود بلند شد و گفت: "کی منو آورد آزمایشگاه؟" هیگو جلو اومد و توجه همه‌رو به خودش جلب کرد و گفت: "بچه‌ها! طبق لیستی که من دارم فقط بزرگ‌ترها خوابشون برده؛ انگار بچه‌ها خواب‌شون نمی‌بره." شیگی دوربینش رو روشن کرد. دوربین رو گذاشت روی دوش اِف‌اِف و گفت: "از من فیلم‌برداری کن!" بعد میکروفونش رو برداشت و رو به دوربین گفت: "در غیاب کلانتراستیو و درحالی‌که مردم شهر همه دچار حمله‌ی خواب شده‌ن و زیاد می‌خوابن، کارآگاه هیگو داره به نتایج جالبی می‌رسه. مصاحبه‌ی من با کارآگاه هیگو رو ببینید و بشنوید."
 
قصه ی شب 4- گوش‌هایِ تیزِ بیزی
4- گوش‌هایِ تیزِ بیزی
بیزی، خرگوش همیشه کنجکاو شهر، چند روزی بود که برای کشف اشیای تاریخی به جنگلِ بی‌‌انتها رفته بود. هیچ‌کس توی تانی‌لند تهِ جنگل رو ندیده‌بود، برای همین بهش می‌گفتن «بی‌انتها». بیزی به‌همراه پسرعموش کیو، مدیر موزه یادگاری‌ها بود و هرچندوقت یک بار با خرگوش‌های جست‌و‌جوگر به سرزمین‌های دیگه می‌رفت تا برای موزه‌ی یادگاری‌ها اشیاء جدید پیدا کنه. موزه‌ی یادگاری‌ها یه ساختمون شگفت‌انگیز بود که از اتاق‌های تودرتو ساخته شده‌بود. توی هر اتاق یه‌سری اشیای قدیمی توی محفظه‌های شیشه‌ای نگهداری می‌شدند. اهالی تانی‌لند عاشق موزه‌ی یادگاری‌ها بودن و معمولاً آخر هفته‌ها می‌رفتن اشیای تازه‌پیدا‌شده رو نگاه می‌کردن. روال کار در موزه‌ی یادگاری‌های تانی‌لند این‌طوری بود که وقتی خرگوش‌های جست‌وجوگر اشیای جدید رو می‌آوردن، خرگوش‌های واحدِ برق‌اندازی شروع به تمیزکردنش می‌کردن، بعد خرگوش‌های واحد گوجه‌فرنگی می‌گشتن ببینن این وسیله به درد چه کسی می‌خوره تا اونو برسونن دستش. علت این‌که نام این واحد رو گذاشته‌بودن گوجه‌فرنگی این بود که گوجه‌فرنگی به درد همه می‌خورد و همه گوجه‌فرنگی رو دوست داشتن.
بیزی و خرگوش‌های جست‌و‌جوگر این‌بار در سفرشون به جنگل بی‌انتها چیز خاصی گیرشون نیومده بود. بعد از دوسه روز جست‌وجو و گشت‌وگزار، هیچ چیزی پیدا نکرده‌بودن و دیگه باید برمی‌گشتن شهر. خرگوش‌های جست‌وجوگر منتظربودن بیزی پایان جست‌وجو رو اعلام کنه و همگی به شهر برگردن. بیزی رفته‌بود کنار رودخونه تا آبی به دست‌وروش بزنه و بعد بیاد پایان برنامه‌ی جست‌وجو رو به گروه اعلام کنه، اما کنار آب صحنه‌ی عجیبی دید. بیزی تو این چند روز که در جنگل مشغول جست‌وجو بودن، اصلاً خبر نداشت که چه اتفاق‌هایی توی شهر افتاده. هیچ نمی‌دونست که همه میل شدیدی به خوابیدن پیدا کردن.
و حالا داشت چیزی رو می‌دید که نمی‌دونست کاملاً به مشکل اهالی تانی‌لند ربط داره. اون پشت یه درخت بزرگ قایم شد و از دور دسته‌ی شغال‌ها رو دید که کنار آب داشتن یه کاری می‌کردن. شغال‌های خرابکار چون نتونسته‌بودن توی تانی‌لند کنارِ بقیه‌ی حیوون‌ها زندگی کنن، هرازگاهی سروکله‌شون پیدا می‌شد و شهر رو به‌هم می‌ریختن. بیزی با تعجب داشت نگاه می‌کرد. شغال‌ها بوته‌های یه گیاه بنفش‌رنگ رو از توی جنگل می‌چیدن و بعد اون‌ها رو توی دبه‌های آب می‌ریختن و حسابی هم می‌زدن. بعد، کمی جلوتر، جایی که آب مسیرش رو به‌سمت دریاچه تغییر می‌داد، ‌دبه‌های آب رو خالی می‌کردن توی رودخونه. 
بیزی گوش‌های تیزی داشت. همین موضوع باعث می‌شد که هر صدای آرومی رو بشنوه و ساعت‌ها درگیر اون صدا بشه و بهش فکر کنه. اصلاً برای همین بود که معمولاً تو زندگی‌ش وقت کم می‌آورد؛ بس که درگیر صداهای بی‌ربط می‌شد. همین مسئله‌ بیزی رو به فکر عمل کردن گوش‌هاش انداخته بود. دوست داشت گوش‌هاش رو عمل کنه تا فقط صداهای مربوط به خودش رو بشنوه، نه هر صدای بی‌ربط و ریز و دوری که بهش ربطی نداشت. اما این بار قضیه فرق کرد. بیزی داشت چیزهایی می‌شنید که درباره‌ی تانی‌لند بود. شغال‌ها حسابی سرگرم خرابکاری بودن. اون‌طور که بیزی شنید، شغال‌ها داشتن با آب دریاچه یه کاری می‌کردن.
بیزی به سمت جنگل دوید و به دسته‌ی خرگوش‌های جست‌و‌جوگر گفت که هرچه سریع‌تر اتوبوس موزه رو روشن کنن تا برگردن به شهر.
توی اون‌لحظه که بیزی داشت از خرابکاری شغال‌ها سردرمی‌آورد، یکی از خرگوش‌های جست‌و‌جوگر به‌اسم «جامدادی» یه جفت دمپایی پیدا کرد و اون رو توی گونی‌های مخصوص موزه‌ی یادگاری‌ها انداخت‌شون.
بعد وقتی بیزی با عجله اومد یادش رفت به بقیه بگه بالاخره یه چیزی پیدا کردن. بیزی نفس‌نفس می‌زد. رسید به خرگوش‌های جست‌و‌جوگر. اون چیزهایی شنیده بود که حتماً باید به کلانتراستیو خبر می‌داد. شاید بعد از مدت‌ها کلانتر از بی‌کاری درمی‌اومد وپیِ ماجرای شغال‌ها رو می‌گرفت. اتوبوس موزه راه افتاد و همه سریع برگشتن به‌طرف تانی‌لند.
بیزی همین‌طور که توی اتوبوس نشسته بود،‌ دست کرد از توی کیفش یک ظرف ماکارونیِ سرد درآورد. اون عاشق ماکارونی بود و می‌تونست تو هر شرایطی رشته‌های ماکارونی رو از هم جدا کنه و دونه‌دونه اون‌ها رو بخوره. همین‌طور که داشت رشته‌های ماکارونی رو توی دهنش می‌گذاشت و با تمام وجودش مزه‌ی اون‌ها رو حس می‌کرد، خرگوش کناری بیزی، دستمال‌کاغذی مچاله‌شده‌ای رو از جیبِش بیرون آورد و محکم توش فین کرد. این کارش باعث شد پُرزهای دستمال‌کاغذی توی هوا پخش بشه و بیزی که به هر مدل گردوغباری حساس بود، بیست‌وشیش تا عطسه‌ی متوالی زد. البته داستان به عطسه‌زدن ختم نشد. رشته‌های ماکارونی‌ با هر عطسه از ظرف به بیرون پرتاب می‌شدن و بعد از عطسه‌ی بیست‌وشیشم، چهل‌ودوتا رشته‌ی‌ ماکارونی چسبیده‌بود به سر و صورتِ خرگوش کناری بیزی. 
بیزی تلاش کرد به خودش مسلط بشه. با دستمال پارچه‌ای ضدحساسیتی که داشت صورت خرگوش کناری رو پاک کرد و رشته‌های ماکارونی رو دونه‌به‌دونه جمع کرد و ریخت توی ظرف. قطعاً اون رشته‌ها دیگه قابلِ‌خوردن نبودن و بیزی حسابی از این موضوع ناراحت شده بود؛ اما چون اوضاع خراب‌تر ازاون بود که غمِ رشته‌های ماکارونی رو بخوره، لبخندی تحویلِ خرگوش کناری داد و تلاش کرد فراموش کنه که ماکارونی‌های عزیزش حیف شدن.
بیزی دفترچه‌ی یادداشتش رو از کیفش بیرون آورد و توی دفترچه چندتا کلمه‌ی کلیدی نوشت: دسته‌ی شغال‌ها. دبه‌های آب. گیاه بنفش،توی پرانتز، گیاه خواب‌آور. و وقتی اومد دفترچه رو ببنده، دید که یه تیکه از رشته‌های ماکارونی چسبیده به دفترچه. با یه نگاه ریزی دوروبرش رو پایید و وقتی دید کسی حواسش نیست، ماکارونی له‌شده و چسبیده به دفترچه رو برداشت و گذاشت تو دهنش. برای بیزی یه رشته هم یه رشته بود!
وقتی راننده کمی عقب‌تر از رستوران چِری زد روی ترمز و اتوبوس ایستاد،‌ خورشید داشت غروب می‌کرد. بیزی که حسابی گرسنه‌ش بود، یه‌هو یه چیزی دید که حسابی تعجب کرد. توی پیاده‌رو گوزن‌ها خوابیده‌بودن. وسط خیابون، سرمانکی و نایچ‌مانکی، زیر چراغ راهنمایی‌و‌رانندگی خوابیده بودن. همه خوابِ خواب بودن. بعضی راننده‌ها همون پشت فرمون، چشم‌هاشون بسته بود. خرگوش‌های جست‌و‌جوگر و بیزی هاج‌و‌واج داشتن شهر رو نگاه می‌کردن. شهری که توش دمِ غروب همه به خواب رفته‌بودن. راننده، یعنی مِستر پِی‌پِر، فلامینگوی کم‌حرف، از اتوبوس پیاده شد و رفت طرف شیر آب‌خوری تا توی قمقمه‌ش آب بریزه. کمی آب توی قمقمه‌ش ریخت و سر کشید. بیزی تا سر برگردوند دید مستر پِی‌پِر داره آبو سر می‌کِشه. اومد بگه "نه، مستر‌پی‌پر نه، از اون آب نخور!" که مستر‌ پِی‌پر همون‌لحظه انگار که پشت‌سرش یه بالش و تشک پهن باشه، کنار شیر آب دراز کشید، لبخندی زد و تخت گرفت خوابید.
 
قصه ی شب 5- شهرِ ازدست‌رفته
5- شهرِ ازدست‌رفته
خورشید داشت غروب می‌کرد. شهر آروم بود و بی‌سر‌و‌صدا. همه خواب بودن. خوابِ خواب. یه خوابِ خوش. از اون‌ خواب‌ها که حیوون‌ها دل‌شون نمی‌خواد بیدار شن اما تانی‌لندی‌ها، اون‌هایی که خوابیده‌بودن نمی‌دونستن چرا و به چه دلیل این‌جوری خواب‌شون بُرده. چِری، خرسِ آشپز تانی‌لند، بالای سر پانداهایی که توی رستوران خوابشون برده‌بود، وایساده بود و نمی‌دونست چی‌کار کنه. اونا از صبح، قبل از این‌که سوار پاکسی‌هاشون بشن، اومده‌بودن توی رستوران چِری سیب‌زمینی سرخ‌کرده و آب‌قند بخورن که همون‌جا یه‌هو خوابشون برد. چِری می‌دونست بعضی‌ها توی شهر خوابالو شده‌ن و یه‌هو خواب‌شون می‌بره. بعد از پانداها دیگه هیچ مشتری‌ای از صبح پاشو توی رستوران چِری نذاشته‌بود. چِری همین‌جوری‌ش هم خرس تنهایی بود. دوستی نداشت و بلدنبود دوست پیدا کنه. بعضی‌وقت‌ها خیلی تلاش می‌کرد بره با یکی دوست‌شه اما وقتی به اون حیوون می‌رسید دست‌و‌پاشو گم می‌کرد و نمی‌دونست چی بگه. چِری خیلی دوست‌داشت با بیزی دوست‌شه اما وقتی بیزی می‌اومد رستورانش هیچی نداشت به اون بگه. چِری هرازچندگاهی، وقتی چی‌چی میومد رستورانش با اون حرف می‌زد و درددل می‌کرد. چی‌چی از دمپایی‌های یادگاری مامان‌بزرگش می‌گفت که شغال‌ها دزدیده‌بودن و چِری هم از نداشتنِ دوست می‌گفت. چی‌چی و چِری فامیل بودن. فامیلِ دور. چِری می‌دونست چقدر برای چی‌چی پیداکردن اون دمپایی‌ها اهمیت داره. حتی یه‌بار دو تایی با هم پاشدن رفتن اطراف تانی‌لند رو بگردن دمپایی رو پیدا کنن تا بلکه چی‌چی یه‌کم دلش آروم بگیره. اما دمپایی‌ها پیدا نشد که نشد. 
رستوران چِری توی تانی‌لند خیلی معروف بود چون اون بلد‌بود غذاهای جدید اختراع کنه. چِری استعداد خاصی توی درست‌کردن غذا داشت. البته رستوران اون، رقیب رستوران قدیمی برادران چِلو و پُلو بود. چِری، توی یه‌مدت زمان کم تونسته‌بود رستورانشو سر زبون‌ها بندازه و کلی مشتری جمع کنه. اون با غذاهای متفاوتش تونسته‌بود این‌کارو بکنه. از میون همه‌ی غذاهاش، سیب‌زمینی سرخ‌کرده و آب‌قندش از همه محبوب‌تر بود و حسابی طرفدار داشت. چِری چندتا همکارِ خرس داشت که صبح اول وقت می‌رفتن نزدیک تپه‌های ماکارونی، سیب‌زمینی می‌چیدن. تپه‌های ماکارونی یکی از جاهای جادوییِ تانی‌لنده. جایی‌که رشته‌های ماکارونی از زمین درمیان و اگه تابستون باشه، می‌شه اون‌ها رو قشنگ کَند و خورد. همکار‌های چِری روزی صدکیلو سیب‌زمینی پوست می‌کندن و سرخ می‌کردن و در طول روز کلی هم قند توی آب حل می‌کردن تا همیشه سیب‌زمینی و آب‌قند برای مشتری‌ها آماده باشه. اما حالا، خرس‌های آشپزخونه، پای پوست‌های کنده‌شده‌ی سیب‌زمینی، با لب خندون خوابیده‌بودن. چِری نمی‌دونست چی‌کار کنه. هرچه‌قدر صبر کرد، هرچه‌قدر صدا کرد و هرچه‌قدر آب روی صورت پانداها و همکارهاش ریخت، کسی از خواب بیدار نشد که نشد. همین‌جوری پشت پیش‌خون نشسته‌بود که بیزی و خرگوش‌های جست‌و‌جوگر وارد رستوران شدن. بیزی! چِری خیلی از بیزی خوشش می‌اومد. اون عاشق موزه‌ی یادگاری‌ها بود. بیزی نگاهی به پانداهای خوابیده بر کف رستوران انداخت وبه چِری گفت: "می‌دونی این‌ها چرا این‌جوری شده‌ن؟" چِری گفت: "سلام بیزی." برای چِری سلام‌دادن خیلی اهمیت داشت. اگه نصف شب از خواب بیدارش می‌کردن، اولین چیزی که می‌گفت "سلام" بود.
اصلاً امکان نداشت گفت‌و‌گویی رو بدون سلام‌کردن شروع کنه. بیزی گفت: "سلام چِری. ببینم، تو امروز از صبح آب نخوردی؟" چِری یه‌کم فکر کرد و گفت: "خورده‌م؛ تا الان هفت تا لیوان آب خورده‌م." چِری آمار تمام کارهای روزش رو، به‌جز این‌که در روز چندتا پلک زده، داشت. البته متوسط پلک‌زدن اون در طول روز بین شیشصد تا هفتصدتا پلک بود. بیزی می‌دونست همه‌چی به آب شهر برمی‌گرده اما سر در‌نمی‌آورد چرا بقیه خوابشون برده و چِری نخوابیده. بیزی گفت: "دسته‌ی شغال‌ها! همه‌چی زیرِ سر دسته‌ی شغال‌هاست." آخرین‌باری که دسته‌ی شغال‌ها خرابکاری کردن، جشن تولد خانم اِدو، شهردار تانی‌لند بود. اون‌ها توی کیک خانم اِدو، توی یک توپ بازی کلی مگس و ملخ قایم کرده بودن. وقتی خانم ادو کیکش رو برید، در واقع اون توپ رو از وسط نصف کرد و کلی مگس و ملخ از توی کیک بیرون پریدن و خانم اِدو رو حسابی ترسوندن. بعدش اون‌قدر صدای ملخ‌ها زیاد بود که بقیه‌ی ملخ‌ها رو باخبر کرد و ملخ‌ها به شهر حمله کردن. ملخ‌ها این‌طوری همو باخبر می‌کنن. دوسه هفته طول کشید تا اهالی تانی‌لند تونستن ملخ‌ها رو بیرون کنن. ایده‌ی بیرون‌کردن ملخ‌ها با پنگوئن‌نیک بود. کلاً پنگوئن‌نیک این‌طور وقت‌ها همیشه یه راهکاری داشت. یه روز صدای ملخ‌های توی شهرو ضبط کرد و بعد اون صدا رو برد بیرون از شهر پخش کرد. ملخ‌های توی تانی‌لند فکرکردن ملخ‌های فامیل و آشنای دیگه‌شون دارن باخبرشون می‌کنن برن جایی که اون‌ها هستن.
پس ملخ‌ها رفتن اما فقط صدای ملخ بود نه خود ملخ. چِری داشت به دسته‌ی شغال‌ها و خرابکاری سریِ آخرشون، همین ملخ‌ها، فکر می‌کرد که بیزی گفت: "من خیلی گشنه‌مه! می‌شه به من یه سیب‌زمینی سرخ‌کرده اما بدونِ آب‌قند بدی؟" چِری رفت توی آشپزخونه. بیزی هم همراهش اومد و همکارهای چِری رو دید که درازبه‌دراز افتاده‌بودن و خوابشون برده‌بود. چهره‌شون یه طوری بود که انگار داشتن خواب‌های خنده‌دار و بامزه می‌دیدن. از اون خواب‌ها که یه خرس می‌افته و لیز می‌خوره، بعد بقیه می‌خندن. بیزی خیلی به خواب و رؤیا اهمیت می‌داد. خودش و کیو هر روز و هر شب خواب می‌دیدن و توی خواب می‌فهمیدن باید توی بیداری چی‌کار کنن. همه‌ی خرس‌ها یه لبخندی رو صورتشون داشتن. بیزی حدس می‌زد شغال‌ها با ریختن گیاه بنفش خواب‌آور یه‌کاری کرده‌ن که اهالی تانی‌لند خوابشون ببره تا بعد یه‌کار مهم‌تر انجام بدن؛ اما چی‌کار؟ بیزی شماره‌ی کلانتری رو گرفت. هرچی بوق خورد، کسی جواب نداد. دیگه بوقِ آخر بود که تلفن رو برداشتن. بیزی گفت: "الو! کلانتر استیو؟" صدای پشت‌خط گفت: "کلانتراستیوی در کار نیست!" بیزی ترسید و گفت: "شما؟" صدای پشت‌خط گفت: "منو نمی‌شناسی؟! خب از این‌به‌بعد می‌شناسی! من ویکی‌لیکی‌ام. شهر دستِ ماست!" و بیزی می‌دونست ویکی‌لیکی کیه! رییس دسته‌ی شغال‌ها که قدیم‌ها با کلانتراستیو دوست بود ولی الان شده‌بود دشمن درجه‌یکش.
 
قصه ی شب 6-دودِ آبیِ نجات
6-دودِ آبیِ نجات
نِلی توی جنگل‌های‌ شمالی تانی‌لند قدم می‌زد که چشمش به یه درخت گیلاس افتاد. کلاغ‌های سفیدِ گیلاس‌خور مشغول خوردن گیلاس‌ها بودن. کلاغ‌های سفیدِ گیلاس‌خور، گیلاسارو می‌خوردن و هسته‌شو باقی می‌ذاشتن، طوریکه هسته چسبیده به چوب گیلاس روی درخت باقی می‌موند. نِلی کنار درخت وایساد تا خوردن کلاغ‌ها تمام بشه. کلاغ‌های سفید گیلاس‌خور بی‌اعصاب بودن و اگه عصبانی می‌شدن چندشبانه‌روز پشت هم قارقار می‌کردن. وقتی کلاغ‌ها رفتن نِلی شروع به چیدن هسته‌های گیلاس کرد. نِلی از هسته‌ها برای دکمه‌های لباس عروسک‌هاش استفاده می‌کنه. نِلی عاشق عروسکه و توی زیرزمین خونه‌شون عروسک درست می‌کنه. نِلی خواهر نورو باهوش‌ترین گربه‌ی تانی‌لنده. عروسک‌های نِلی خیلی قشنگن و اون همه‌ی عروسک‌هاشون با وسایلی که انگار دیگه به‌درد نمی‌خوره درست می‌کنه. اون هیچ‌وقت از عروسک‌هاش جدا نمیشه و اونارو به هیچ‌کس هم نشون نمی‌ده. یه بار که نورو توی زیرزمین رفته بود، اتفاقی وارد اتاق مخفی عروسک‌های نِلی شد و یهو دورتادورِش صدها عروسک دید که داشتن نگاه‌ش می‌کردن. نورو اول ترسید اما بعد از عروسک‌ها خیلی خوشش اومد. نِلی که سر رسید، نورو به‌ش پیشنهاد داد که چرا عروسک‌هایی که ساخته‌رو نمی‌فروشه؟ نورو نمی‌دونست این حرف نِلی رو خیلی ناراحت می‌کنه. چون نِلی عاشق عروسک‌هاش بود و نمی‌تونست بدون اون‌ها زندگی کنه.
اصلاً به‌خاطر همین تا حالا به هیچ‌کس نگفته‌بود که عروسک درست می‌کنه. نِلی از حرف نورو ناراحت شد با نورو قهر کرد. نورو گفت مگه من چه حرف بدی زدم، که نِلی دیگه جوابِشو نداد.
اِلفی خواهر اِف‌اِف طبق معمول هر روز توی جنگل شمالی در حال دویدن و تمرین بود. بعد از چندمترو دویدن متوجه نِلی شد که هسته گیلاس جمع می‌کرد. اِلفی با وجود وزن بالاش، علاقه‌ی زیادی به ورزش دو داره. با اینکه برای یه فیل، تُند‌ دویدن خیلی سخته ولی اِلفی هدفش برنده شدن توی مسابقات ورزشی سالیانه‌ی تانی‌لنده. اون هر روز ساعت‌هایی که مدرسه نیستو توی جنگل‌های شمالی تمرین می‌کنه تا یه روزی تبدیل به سریعترین فیل دنیا بشه. این بزرگترین رویای اِلفیه. کسی چه می‌دونه؛ شاید تونست.
وقتی اِلفی نِلی رو دید که هسته جمع می‌کنه خیلی تعجب کرد. از خودش پرسید که این هسته‌ها به چه درد نِلی می‌خورن؟! بعد فکر کرد که خب می‌تونه از خود نِلی بپرسه. ولی نِلی همیشه خیلی تو خودش بود و معمولا خیلی کم با کسی حرف می‌زد. اِلفی خیلی دوست داشت که با نِلی دوست باشه. واسه اینکه می‌دونست نِلی یوگا تمرین می کنه و بدن خیلی انعطاف‌پذیری داره. به خاطر همین همیشه فکر می‌کرد که اگه با نِلی صمیمی شه می‌تونن با هم ورزش کنن و کلی با هم حرف بزنن. از طرفی اِلفی عاشق گردندبندایی بود که نِلی همیشه می‌نداخت گردنش. نِلی همیشه به خودش گردن‌بندهای رنگارنگ با طرح‌های مختلف آویزون می‌کرد. از دستبند و گوشواره‌های صدفی بگیر تا گردنبندایی که با ساقه‌های گیاهی و گل‌های خشک رنگی درست شده بود.
همیشه برای اِلفی سوال بود که نِلی این همه چیزای قشنگو از کجا میاره. نمی‌دونست که نِلی همه‌ی اینارو خودش درست می‌کنه چون هیچوقت از اون نپرسیده بود. پیش خودش گفت این بهترین فرصته که می‌تونم با نِلی صحبت کنم و با اون دوست بشم. پس رفت و جلوتر و نِلی رو صدا زد: نِلییییی، نِلیییییی؛
نِلی یه دفعه صدای اِلفی رو شنید و یه لحظه ترسید. چون انتظار نداشت اون موقع از روز کسی تو جنگل باشه. به سمت صدا برگشت و اِلفی رو دید که با لباس ورزشی و هدفون توی گوشش چند متر اون‌طرف‌تر وایساده. اِلفی به نِلی سلام کرد و حالشو پرسید. نِلی که کمی جا خورده بود با خجالت به اِلفی سلام کرد.
اِلفی از اون پرسید: چیکار داری می‌کنی؟ چرا هسته‌های خالی رو می‌چینی؟ 
نِلی گفت: برای یه کاری لازمشون دارم.
اِلفی پرسید: برای چه کاری؟
نِلی یه کم مِن‌و‌مِن کرد، اِلفی فهمید که نِلی یه کم راحت نیست که راجع به کارش توضیح بده، پس بهش گفت:
- حالا مهم نیست ولش کن، می‌خوای کمکت کنم؟
نِلی خیلی خوشحال شد، چون قد اِلفی خیلی بلندتر بود و حتی می‌تونست با خرطومش بالاترین هسته‌های گیلاسو هم بچینه. پس نِلی استقبال کرد و اِلفی هم مشغول چیدن هسته‌ها شد. اِلفی  همینطور که هسته‌ها رو می‌چید شروع کرد به صحبت کردن در مورد چیزای مختلف با نِلی، اِلفی که خیلی پر حرفم بود از همه چی می‌گفت، از آرزوهاش و هدفش، از تمریناش، از اینکه هیچکی باور نداشت که اِلفی می‌تونه سریعترین فیل بشه و از اینکه این حرفا برای اِلفی مهم نبود و اون فقط به آرزوش و هدفش فکر می‌کرد. اِلفی کلی هم جوک برای نِلی تعریف کرد.
یکی از جک‌ها باعث شد نِلی از خنده روی زمین بیفته و شکمشو بگیره. جُک این بود که می‌دونی فیل‌ها وقتی خسته می‌شن چی‌کار می‌کنن؟ نِلی گفت چی‌کار؟ اِلفی گفت خستگی در می‌کنن. خنده‌های نِلی که تموم شد، همینطوری که روی برگ‌ها دراز کشیده بود و از بین درخت‌ها آسمونو می‌دید به این فکر کرد که اِلفی می‌تونه چه دوست خوبی برای اون باشه ولی خجالت می‌کشید که اینو بهش بگه. تو همین فکر بود که اِلفی اومد بالای سرش و دستشو دراز کرد به سمت نِلی، دست اونو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. بعد بهش گفت:
- دوست داری که از این به بعد با همدیگه دوستای صمیمی بشیم؟
نِلی هم که از خوشحالی داشت بال در می‌آورد گفت: معلومه که دوست دارم
بعد به‌هم به شیوه‌ی تانی‌لندی قول دادن که همیشه واسه هم دوستای خوبی باشن و هیچوقت به همدیگه دروغ نگن. پس زانوهاشونو آروم به‌هم رسوندن و بعد کفِ پاهاشون به‌هم زدن و یه قول تانی‌لندیِ محکم به هم دادن. 
اِلفی که خیلی گشنه‌ش بود به نِلی پیشنهاد داد که به کافه‌ درختیِ "خسته" برن و اونجا با هم ناهار بخورن. نِلی هم قبول کرد. کافه‌ درختیِ خسته مالِ یه کوآلای پیر بود که وسط جنگل شمالی بالای یه درخت خیلی بزرگ قرار داشت. توی تانی‌لند همه اونجارو می‌شناختن چون یکی از قدیمی‌ترین کافه‌های تانی‌لند بود. صاحب کافه کوآلای خیلی مهربون و مردم‌داری بود که همه دوستش داشتن و اونو دایی شیروز صدا می‌زدن. دایی شیروز برای کافه‌ش یه تراس بزرگ درست کرده بود که توش میز و صندلی بود و کلِ تانی‌لندو می‌شد از اونجا دید.
نِلی و اِلفی هم تصمیم داشتن حتما توی تراس بشینن تا از منظره‌ی جنگل و شهر لذت ببرن. اما وقتی وارد کافه شدن دیدن که دایی شیروز پشت پیشخون کافه خوابش برده. این موضوع برای همه عادی بود چون دایی شیروز بیشتر وقت‌ها خواب بود. بعد گفتن خب بهتره دایی رو بیدار نکنیم و خودمون از توی یخچال چیزایی که می‌خوایمو برداریم و بریم توی تراس بخوریم، پولشم بعدا وقتی دایی بیدار شد باهاش حساب می‌کنیم. پس همین‌کارو کردن. اما وقتی توی تراس رفتن، دیدن که دو سه تا مشتری دیگه هستن که اونا هم پشت میزاشون خوابشون برده، کمی تعجب کردن. تلویزیون کافه روشن بود و داشت خبر شیگی و لاک‌پشت‌هارو پخش می‌کرد. چون کارمندای تلویزیون همه خواب بودن، شیگی گذاشته بود این خبر پشت سر هم توی تلویزیون پخش بشه تا هر کس اونو می‌بینه متوجه قضیه بشه. شیگی یه گزارش تکمیلی هم آماده کرده بود و اینکه ممکنه خوردن آب دریاچه باعث خواب اهالی شده باشه رو توش توضیح داده بود. اِلفی و نِلی وقتی خبرو دیدن تازه فهمیدن که چرا همه توی کافه خوابن. بعد از توی تراس دیدن که از دور، کنار دریاچه یه دود آبی به آسمون رفته. اِلفی گفت:
- اون دود آبی چیه اونجا نِلی؟
اون دود برای نِلی آشنا بود، اون دودو نورو درست کرده بود و نِلی یادش اومد که نورو قبلنا بهش گفته بود که هر وقت خطری پیش اومد که نمی‌تونستم باهات تماس بگیرم با اون دود خبرت می‌کنم: دودِ آبیِ نجات.
نِلی گفت: اِلفی بدو  باید به سمت اون دود بریم، حتما اتفاق خیلی بدی افتاده.  
نِلی و اِلفی از تراس کافه پایین پریدن و به سمت دود دویدن. دود کم‌کم به شکل یه چرخ‌دنده دراومد.
قصه ی شب 7-همه برای تانی‌لند
7-همه برای تانی‌لند
چِری و بیزی با دوچرخه‌هاشون توی جاده خیلی سریع به سمت دریاچه می‌رفتن، بیزی‌خرگوشی یه کم جلوتر بود و پشت سرش چِری‌خرسی سعی می‌کرد پا به پای بیزی رکاب بزنه. آخه بیزی دوچرخه‌سوار خیلی خوبی بود. اونا از رستوران چِری با چی‌چی تماس گرفته بودن ولی یهو همه‌ی تلفن‌ها قطع شده بود و بیزی دود آبی رو از رستوران دیده بود. با اینکه بیزی و چِری نمی‌دونستن معنی دود آبی چیه اما نورو یه زرنگی به خرج داده بود. اون دود رو طوری تو هوا پخش کرده بود که علامت خودش، یعنی یه چرخ‌دنده توی هوا مشخص شده‌باشه. چِری و بیزی و بچه‌های دیگه همه علامت نورو رو می‌شناختن، چون هر وقت نورو یه چیز جدید اختراع می‌کرد این علامتو مثل امضاش روی یه جایی از اختراعش نقاشی می‌کرد. 
چِری و بیزی بالاخره به محل دود آبی رسیدن. هیگو جلوتر از همه کنار دود ایستاده بود، نورو، اِف‌اِف و شیگی هم پشت سرش بودن. بیزی و چِری از دوچرخه‌هاشون پیاده شدن و رفتن پیش بقیه بچه‌ها. چِری همینطوری که داشت نفس‌نفس می‌زد به هیگو گفت: هیگو، من زنگ زدم به کلانتری که...
هیگو حرفشو قطع کرد و گفت: ... که ویکی‌لیکی گوشی رو برداشت.
بیزی گفت: تو از کجا می‌دونی؟
هیگو گفت: من خودم تو کلانتری بودم که شغالا ریختن تو، اما من از در مخفی‌ای که کلانتر استیو قدیما برای مواقع خطر استفاده می‌کرده فرار کردم.
چِری گفت: خب الان باید چیکار کنیم؟
هیگو گفت: باید یه جوری شهرو از اون شغالای بدجنس پس بگیریم، اول باید کلانتری رو آزاد کنیم، نورو یه نقشه داره، منتظریم که اِلفی و نِلی هم برسن، امیدوارم که دودو دیده باشن
حالا دیگه همه‌ی شهر غیر از بچه‌ها خواب بودن و همه منتظر بودن ببینن هیگو می‌گه چی‌کار کنن. هیگو و اِف‌اِف با هم رفتن پشت تپه‌ی نزدیک کلانتری و با دوربین هیگو که از کشوی وسایل کلانتر استیو برداشته بود، کلانتریو نگاه کردن. اونا دیدن که یه ماشین بزرگ اومد دنبال ویکی‌لیکی و اونو برد. شغال‌های موتور‌سوار پیاده‌شدن و رفتن تو کلانتری. از پنجره‌ی کلانتری داخل معلوم بود. کلی شغال حالا توی کلانتری بود.
هیگو گفت: سی‌تا بیشتر نیستن، فک کنم بتونیم از پسشون بر بیاییم
اِف‌اِف کمی ترسیده بود ولی هیگو بهش اطمینان داد که اگه طبق نقشه پیش بریم هیچ مشکلی پیش نمیاد. تو همین فاصله اِف‌اِف در حالیکه بیزی روی دوشش بود و می‌دوید از بین بوته‌ها بیرون اومد و پیش بقیه بچه‌ها رسید. حالا دیگه همه دور هم جمع بودن غیر از کیو پسرعموی بیزی. تلفن‌ها که قطع شده بود و دیگه نمی‌شد به کسی زنگ زد. احتمالا کیو هنوز دودو ندیده بود. ولی بیزی مطمئن بود اگه کیو به موزه بره خرگوشای جستجو‌گر همه چیو براش تعریف می‌کنن.
حالا وقتش بود که نورو نقششو بگه. نقشه از این قرار بود که اول اِف‌اِف با گیتارش آهنگی رو بزنه که شغالا توجهشون به سمت آهنگ جلب بشه. بعد هیگو و چی‌چی با ماسک از در مخفی وارد کلانتری بشن و نارنجک دودزای صورتی‌ای رو که نورو درست کرده بود اونجا بندازن و شغالارو بیهوش کنن.
نورو و هیگو یه دور نقشه رو باهم مرور کردن. این نارنجک دودزا اول بیهوش‌شون می‌کرد، بعد باعث می‌شد اون‌ها سه‌شبانه‌روز بخوابن و کابوس ببینن. اون‌ها کابوس سیب زرد می‌دیدن. سیب زرد میوه‌ای بود که شغال‌ها از اون بدشون میومد. شغال‌ها حتی نمی‌تونستن از کنارِ سیب زرد رد بشن. بچه‌ها می‌خواستن نارنجک‌های نورو رو تقسیم‌ کنن که دیدن نارنجک‌ها نیست. هیچ‌کدوم از نارنجک‌هانبود. همین‌حالا الفی و نلی هم رسیدن. اِف‌اِف و الفی همو بغل کردن. نورو و نلی به‌هم یه نگاه کردن اما چون قهر بودن هیچ‌چی به‌هم نگفتن. البته تهِ دل نورو از این‌که نلی رو دید آروم گرفت. نورو اصلاً دود رو راه انداخت که نلی بیاد پیشش. نلی یه نگاه کرد و گفت:
پس چی‌چی کجاست؟
خیلی عجیب بود بچه‌ها وسط یه مأموریت باشن اما خبری از چی‌چی نباشه. یه‌هو صدای یه‌چیزی اومد. صدایی شبیه قان قان. بچه‌ها رد صدارو گرفتن و دیدن اتوبوس چی‌چی که کلی نارنجک صورتی به جلوش بسته شده، داره با‌سرعت از روی تپه به سمت کلانتری می‌ره. حالا همه‌ی بچه‌ها روی تپه رفتن تا ببین چی‌چی می‌خواد چیکار می‌کنه؟ چی‌چی همینطور که پشت فرمون بود واسه بچه‌ها دست تکون داد. نورو داشت از تعجب شاخ در می‌آورد و عصبانی هم بود. چون چی‌چی طبق معمول داشت نقشه رو خراب می‌کرد. اما خیلی وقت‌ها هم دیوونه‌بازیِ چی‌چی باعث می‌شد که کاراش نتیجه بده.
همه‌ی بچه‌ها تو این فکر بودن که حالا چی میشه؟ از طرفی هم نگران چی‌چی بودن و هم اینکه اگه نمی‌تونستن شغالا رو دستگیر کنن نمی‌فهمیدن داره چه اتفاقی برای شهر میفته و نمی‌تونستن تانی‌لندو نجات بدن.
الان دیگه همه‌چی به چی‌چی بستگی داشت و اینکه می‌خواد چیکار کنه. چی‌چی پاشو بیشتر روی گاز فشار داد، کلاه‌ماسکی‌ای که نورو به‌ش داده‌بود رو سر کرد و اتوبوسو محکم به در کلانتری کوبوند. 
قصه ی شب 8-کابوس سیبِ زرد
8-کابوس سیبِ زرد
اگه کسی از بالا تانی‌لند نگاه رو می‌کرد یه شهر تمام صورتی می‌دید. نارنجک‌ها که هیچ خطری نداشتن منفجرشدن و همه‌ی شهرو صورتی کردن. بچه‌ها که ماسک زده‌بودن دم در کلانتری وای‌ساده‌ بودن. شغال‌ها که انتظار نداشتن یه اتوبوس یه‌هو بیاد وسط کلانتری، اول ترسیدن و می‌خواستن فرار کنن اما بعد که نارنجک‌ها منفجرشد و دود صورتی به دماغ‌شون خورد همون‌جا افتادن و به‌خواب رفتن. نورو می‌گفت همین‌که به خواب برن کابوس سیب زرد رو می‌بینن. شغال‌ها از سیبِ زرد مثل چی می‌ترسیدن. یعنی اگه از کنار درخت سیب زردی رد می‌شدن، یه‌هو شروع می‌کردن به داد‌زدن و فرارکردن. برای همین اون‌ها یه دوره‌ا‌ی با موش‌های کور قرارداد بسته‌بودن اگه درخت سیب‌های زرد رو آتیش بزنن، به موش‌ها داروی بینایی می‌دادن. البته شغال‌ها دروغ می‌گفتن. داروی بینایی‌شون کجا بود؟ و البته‌تر موش‌های کور هم نتونستن درخت سیب‌های زرد رو آتیش بزنن؟ خب چون نمی‌دیدن. چی‌چی از اتوبوسش که حالا دیگه چیزی از ریخت‌و‌قیافه‌ش نمونده‌بود پیاده شد و به‌نظرش اومد مأموریت با موفقیت به پایان رسیده. بچه‌ها با فکر هم‌دیگه خوب تونستن نقشه‌ی شغال‌ها رو از بین ببرن. شغال‌ها کف کلانتری بیهوش شده‌‌بودن و هیگو هم که کلاه‌ماسکی داشت اومد وسط کلانتری و به این فکرکرد حالا کی می‌خواد کلانتری رو تمیز کنه!؟ اون می‌دونست کلانتر‌استیو اصلا حال‌و‌حوصله‌ی تمیزکردن کلانتری رو نداره و همه‌ش از هیگو می‌خواست اونجا رو تمیز کنه.
البته کلانتراستیو به هیگو می‌گفت برات قصه تعریف می‌کنم تو هم برام این‌جارو تمیز کن. کلانتراستیو هم از مأموریت‌های قدیمش می‌گفت. یکی از جالب‌ترین مأموریت‌هاش که هیگو همه‌ش دوست داشت اون رو بشنوه مربوط می‌شد به آشپزبورانی.
اون‌طور که عمواستیو برای هیگو تعریف کرده‌بود، آشپزبورانی یک روز گم شد و دیگه هیچ‌کس از اون خبر نداشت. کلانتراستیو که دوست آشپزبورانی بود، دو سالِ تموم دنبال آشپزبورانی گشت و آخر سر اون رو پیدا کرد. کجا؟ تو تنه‌ی درخت. چطوری زنده‌ مونده بود؟ آشپزبورانی به عمو استیو گفته‌بود که توی تنه‌ی درخت کلی میوه و گیاه بود که اون تونسته‌بود اون‌ها رو بخوره و زنده بمونه. دست‌و‌پای آشپزبورانی رو بسته‌بودن. کیا دست‌و‌پاشو بسته‌بودن؟ این سؤال‌هایی بود که هیگو از عمواستیو می‌پرسید. عمواستیو می‌گفت قدیم‌ترها، کرکس‌ها حیوون‌های خوبی نبودن و از این‌که حیوونی چیزی یاد می‌گرفت، به هم می‌ریختن و عصبانی می‌شدن. یعنی اگه حیوونی بلدبود ساز بزنه، یا یه ورزشی بلد بود رو می‌دزدیدن و توی تنه‌ی درخت‌های قدیمی قایم‌شون می‌کردن. آشپزبورانی رو برای این دزدیده‌ن چون اون خیلی غذاهای خوشمزه درست می‌کرد. 
حالا هیگو لابه‌لای اون دودهای صورتی به این فکر‌کرد چی‌چی با این کارش نقشه رو به‌هم ریخته. چون سردسته‌ی شغال‌ها، ویکی‌لیکی تو کلانتری نبود. اون‌ها تقریبا تونسته‌بودن کلانتری رو پس بگیرن. کلانتری‌ای که دیگه شکل سابق‌شو نداشت: شغال‌ها وسط کلانتری بیهوش شده‌بودن و کابوس سیب می‌دیدن و اتوبوس چی‌چی درب‌و‌داغون آشپزخونه‌ی کلانتری رو رد کرده ‌بود و رسیده بود به مزرعه‌ی خانم بلوز.
خانم بلوز چون خواب بود، نفهمید چی شده وگرنه اگه می‌فهمید چی‌چی با اون اتوبوسش تموم باغچه‌ی گوجه‌فرنگی‌شو خراب کرده، دمار از روزگار چی‌چی درمیاورد.
بچه‌ها اومده‌بودن توی کلانتری و داشتن شغال‌ها رو روی زمین می‌کشیدن و می‌بُردن جلوی در. ویکی‌لیکی چون رفته‌بود تازه سر رسید. دید داره از کله‌ی کلانتری دود صورتی بلند می‌شه. 
اون خیلی باهوش بود. سریع گرفت ماجرا چی شده. فهمید که بچه‌ها به کلانتری حمله کردن اما نمی‌دونست داستان اون دود صورتی چیه. ویکی‌لیکی به دستیارش، که اسمش ردکارپت بود گفت نقشه‌مون خراب شد. ردکارپت از ویکی‌لیکی خواسته‌بود که برن تلویزیون تا شیگی رو خفه کنن. در واقع یعنی صداش رو ببنندن. از بس که شیگی تو تلویزیون داشت برای حیوون‌هایی که همه خواب بودن، می‌گفت آب نخورید که اگه بخورید می‌خوابید، که اگه بخوابید تانی‌لند رو از دست می‌دیم. ویکی‌لیکی و ردکارپت رفتن تلویزیون تانی‌لند اما ترسیده برگشتن. چون به محض این‌که رسیدن اون‌جا شیگی که حالا کیو رو هم کنارش داشت یه گونی سیبِ زرد رو سر ویکی‌لیکی و ردکارپت خالی کردن و اون‌ها ترسیدن و دادزدن و فرار کردن. ویکی‌لیکی به ردکارپت گفت حالا چی‌کار کنیم؟ اون‌ها داشتن شغال‌های دیگه رو می‌دیدن که روی زمین کشیده می‌شن و بیرون از کلانتری آورده‌می‌شن. ردکارپت گفت همه‌شون کلاه‌ماسکی دارن. کلاه‌ماسکی از کجا آوردن؟
ویکی‌لیکی گفت اون گربه‌هه‌رو می‌بینی؟ منظورش نورو بود. ردکارپت گفت نه نمی‌تونم خیلی خوب ببینم. ردکارپت خیلی‌وقت بود چشم‌هاش ضعیف شده بود. یه‌بار یکی از شغال‌ها به‌ش گفته‌بود می‌تونه بره تانی‌لند و چشم‌هاشو به دکتر بوبو نشون بده. ردکارپت محکم روی میز کوبید و گفت من حاضرم کور بشم اما از تانی‌لندی‌ها کمک نگیرم. حالا چشم‌هاش نمی‌دید ویکی‌لیکی کیو می‌گه. ردکارپت گفت اون گربه‌هه براشون کلاه‌ماسکی درست کرده؟ ویکی‌لیکی گفت و این دود صورتی رو. ردکارپت سرفه کرد. دود صورتی رسیده‌بود بالای سرشون. ویکی‌لیکی سرفه کرد. بعد صدای سرفه‌ی دو نفر از پشت‌سرشون اومد. دو تا فیل که کلاه‌ماسکی داشتن پشت‌سر ویکی‌لیکی و ردکارپت وایساده بودن.
کلاه‌ماسکی فیل‌ها با بقیه فرق داشت. طوری که می‌تونستن خرطوم‌شونو توی کلاه جا بدن. همین که برگشتن دو تا نارنجک صورتی جلوی پاشون ترکید و دود صورتی صاف رفت تو دماغ‌شون و رسید به مغزشون و مغزشونو از کار انداخت. هیگو که این نقشه رو کشیده‌بود با کلاه‌ماسکی سر رسید و گفت: باید ببریم‌شون یه جایی تا ازشون اعتراف بگیریم
اِلفی گفت: اعتراف چیه؟
هیگو گفت: اعتراف دیگه، اعتراف
اِف‌اِف گفت: منم نمی‌دونم اعتراف چیه
تا حالا توی تانی‌لند پیش نیومده‌بود کسی نخواد حرفی رو بزنه تا بخوان به زور از زیر زبونش بیرون بکشن. برای همین هیچ‌کس نمی‌دونست معنی اعتراف چیه.
هیگو هم چون عمواستیو مدام براش قصه‌های قدیم‌شو تعریف می‌کرد، معنیِ اعتراف رو می‌دونست. هیگو حدود دو ساعت زمان برد تا بتونه به اِف‌اِف و اِلفی حالی کنه، اعتراف چه معنی‌ای می‌ده. بعد که اون‌ها فهمیدن اعتراف یعنی چی، پرسیدن باید از کی اعتراف کنیم؟ هیگو گفت اعتراف گرفتنیه. باید اعتراف بگیریم. اِلفی گفت از کی؟ هیگو گفت از ویکی‌لیکی. اِف‌اِف گفت باید چیو اعتراف کنه؟ 
هیگو که زیر کلاه‌ماسکی دیگه داشت خفه می‌شد، گفت اعتراف بگیریم عمواستیو کجاست. اِف‌اِف گفت بریم فقط چون من خرطومم زیر این ماسک خیلی درد می‌کنه.
قصه ی شب 9-کتاب بیار کتاب ببر
9-کتاب بیار کتاب ببر
ویکی‌لیکی، سردسته‌ی شغال‌ها به صندلی بسته‌ شده‌بود. همه توی موزه‌ی یادگاری‌ها بودن. ایده‌ی این‌که همه برن موزه‌ی یادگاری‌ها و از ویکی‌لیکی اعتراف بگیرن، برای کیو بود. کیو وقتی یادگرفت اعتراف‌گیری یعنی چی، به این نتیجه رسید وسایل مورد نیازش توی موزه پیدا می‌شه. ویکی‌لیکی خوابِ خواب بود. با چشم‌های بسته. چی‌چی و هیگو و کیو و اِف‌اِف و بیزی توی موزه بالای سر ویکی‌لیکی بودن تا ازش اعتراف بگیرن. موضوع اعتراف چی بود؟ کلانتراستیو کجاست! بقیه همراهِ نورو شده‌بودن که برن حیوون‌هارو بیدار کنن. نورو یه چیزی درست کرده‌بود که حدس می‌زد مردم بیدار شن. این‌بار یه شیشه‌عطر بود که گفت باید بگیریم دم دماغ حیوون‌ها و اون‌ها بوش کنن. بعدشم گفت اگه بیدار نشدن، شاید بتونیم با قلقلک‌دادن چشم‌هاشونو باز کنیم. ظهر بود اما توی شهر هیچ صدایی نمیومد. همه خوابِ خواب بودن. ماشین‌ها همون وسط خیابون رها شده‌بودن و راننده‌ها پشت فرمون خواب‌شون بُرده بود. دسته‌ی شغال‌های به فرماندهی ویکی‌لیکی نقشه‌ی خوبی کشیده‌بودن. اون‌ها توی آب شهر، گیاه خواب‌آور ریخته‌بودن تا همه حیوون‌ها خواب‌شون ببره و بعد شهر رو از چنگ تانی‌لندی‌ها در بیارن. ماجرای دشمنیِ شغال‌ها با تانی‌لندی‌ها به چندسال پیش برمی‌گشت. یه مدتی هم اون‌ها تصمیم گرفته‌بودن مثل بقیه حیوون‌ها بیان توی شهر زندگی کنن. اومدن اما قوانین رو رعایت نمی‌کردن. ماجرا وقتی بالا گرفت که اون‌ها هیچ‌رقمه راضی نمی‌شدن مسواک بزنن.
چندسال پیش، توی تلویزیون تانی‌لند، روزی چندمرتبه برنامه‌ای پخش می‌شد که حیوون‌ها را به مسواک‌زدن تشویق می‌کرد. هرکاری می‌کردن، شغال‌ها راضی نمی‌شدن مسواک بزنن. یکی دیگه از قوانین تانی‌لند خوندن شیش کتاب داستانی در سال بود.
همه‌ی حیوون‌های تانی‌لند سالی شیش‌تا کتاب می‌خونن. خانم اِدو، توی شهرداری گروهی رو استخدام کرده که برای همه‌‌ی خونه‌های تانی‌لند کتاب می‌فرستن و بعد می‌رن پس می‌گیرن. اسم این‌ گروه، «کتاب بیار، کتاب بِبر»ه. اون‌ها وقتی برای شغال‌ها کتاب می‌بردن چند تا اتفاق می‌افتاد: یا شغال‌ها در رو براشون باز نمی‌کردن، یا وقتی کتاب رو می‌گرفتن دیگه برنمی‌گردوندن، چون اون‌ها کتاب‌ها رو سربه‌نیست کرده‌بودن یا این‌که جلوی چشم افرادِ "کتاب بیار کتاب ببر"، کتاب‌ها رو پاره می‌کردن و یه ضرب‌المثلی از خودشون درآورده‌بودن که می‌گفتن "شغالی که کتاب بخونه، دُمِ‌ش می‌افته." خیلی تلاش شد که اون‌ها کتاب بخونن. حداقل سالی دو تا. اما اون‌ها گوش نکردن. ویکی‌لیکی ازاون‌طرف تلاش می‌کرد، جای خانم ادو رو بگیره و بشه شهردار تانی‌لند. البته خب کسی حاضر نشد به حرف ویکی‌لیکی گوش کنه. ویکی‌لیکی حیوون‌ها رو تشویق می‌کرد که لیوان شخصی نداشته‌باشن و هرکی دلش خواست از لیوان اون یکی استفاده کنه. همه‌ی این ماجراها دست‌در‌دست هم داد که تانی‌لندی‌ها یه نقشه‌ای کشیدن. این نقشه‌رو پنگوئن‌نیک کشید. از بس که اعصابش از دست شغال‌ها خُرد شده‌بود. اون‌ها یه‌روز شغال‌ها رو خارج شهر دعوت کردن و به‌اون‌ها گفتن قراره اون‌جا جشنی برپا بشه و به سبک خود شغال‌ها جشن برگزار بشه. جشن شغال‌ها این‌طوری بود که دل‌شون می‌خواست وسایل به‌دردبخور رو آتیش بزنن. از مسواک گرفته تا کتاب و از کتاب تا لیوان. شغال‌ها خوش‌حال رفتن خارج شهر. اما همین که رسیدن دیدن، دروازه‌ی شهر بسته‌شد و روی یه پارچه‌ی بزرگ نوشته‌ای اومد: تانی‌لند جای شغال‌ها نیست

بعد از اون، اون‌ها برگشتن جنگل و بدون مسواک و کتاب و لیوان شخصی زندگی کردن اما هرازگاهی به سرشون می‌زد تانی‌لندی‌ها رو اذیت کنن. 
کیو با یه سطل آب‌قند اومد بالای سر ویکی‌لیکی. هرچه‌قدر آب به سرو‌صورتش زدن، ویکی‌لیکی بیدار نشد. برای همین کیو به هیگو گفت نظرت چیه یه سطل آب‌قند بیاریم؟ هیگو یه کم فکر کرد و بعد سرشو تکون داد. همون‌لحظه که کیو به‌کمک اِف‌اِف یه سطل آب‌قند رو تو صورتِ  ویکی‌لیکی ریخت، شیگی به هیگو بی‌سیم زد و گفت تونستیم اولین‌نفر رو به با شیشه‌عطر دست‌سازِ نورو بیدار کنیم. شیگی و بقیه بچه‌ها وقتی پنگوئن‌نیک رو بیدار کردن، پنگوئن‌نیک تا چنددقیقه نفهمید کجاست. بعد گفت همه‌ش خواب دیدم. پنگوئن‌نیک گفت خواب قطب رو می‌دیدم. وقتی با بقیه‌ی پنگوئن‌ها می‌رفتیم دنبال ماهی. بچه‌ها به پنگوئن‌نیک توضیح دادن که شغال‌ها چه بلایی سَر شهر آورده‌ن. پنگوئن‌نیک از قیافه‌ش پیدا‌بود ازاین‌که چندروز خواب بود، خیلی ناراضی هم نبود. نورو به این نتیجه رسید سر در بیاره این گیاه خواب‌آور چیه و دیگه به درد چه کاری می‌خوره. بچه‌ها حالا که پنگوئن‌نیک رو هم همراه داشتن توی شهر می‌چرخیدن تا بقیه حیوون‌ها رو بیدار کنن.
ویکلی‌لیکی آروم‌آروم چشم‌هاشو باز کرد. هیچ فکرشو نمی‌کرد این چیزی که روش ریختن آب‌قند باشه. همین‌که چشم‌هاشو باز کرد، فهمید دست‌و‌پاش بسته‌ست و نقشه‌شون به‌هم ریخته. سر‌وصورت و دست‌و‌پاش نوچ بود. انگار تو ظرف عسل افتاده‌باشه. ویکی‌لیکی به این فکرکرد چی‌کار کنه می‌تونه از شر این بچه‌ها خلاص می‌شه.
باورش نمی‌شد چندتا بچه تونسته‌بودن اون و گروه‌ش رو گیر بندازن و نقشه‌شون رو از بین ببرن. چی‌چی به هیگو گفت اعتراف بگیریم؟ هیگو گفت بگیریم! چی‌چی رفت جلو و گفت: دمپایی‌های من کجاست!؟ 
همه جا خورده‌ن. کسی توقع نداشت چی‌چی اون‌موقع سراغ دمپایی‌شو بگیره. هیگو اومد جلو و گفت چی‌چی الان وقت دمپایی نیست. الان باید کلانتراستیو رو پیدا کنیم. چی‌چی گفت من دمپایی‌مو می‌خوام. سال گذشته‌، شغال‌ها یواشکی وارد اتوبوس چی‌چی شده‌بودن و دمپایی‌ محبوبشو برداشته‌بودن و براش نوشته‌بودن: دمپایی‌هات پیش ماست. از طرف شغال‌ها! 
چی‌چی چندماه رفت جنگل‌های اطراف پیگیر شغال‌ها شد تا بتونه دمپایی‌شو پس بگیره اما هرچی گشت هیچ‌چی گیر نیاورد. ویکی‌لیکی از فرصت استفاده‌کرد و گفت اگه دست‌و‌پای منو باز کنی دمپاییتو به‌ت برمی‌گردونم. کیو گفت چی‌چی گولِ این ویکی‌لیکی رو نخور. بیزی گفت چی‌چی من به‌ت دمپایی‌هامو می‌دم. ویکی‌لیکی گفت اون دمپایی‌ها خیلی براش ارزش داره. هیگو یه نوارچسب آورد و باهاش دهن ویکی‌لیکی رو بست. بعد به چی‌چی نگاه کرد و گفت من برات دمپاییتو پیدا می‌کنم اما اول بذار عمواستیوو پیدا کنیم. عمواستیو مهم‌تره یا دمپایی؟ چی‌چی ذهنش پُر بود از حرف‌های بچه‌ها. هیچ‌کس نمی‌دونست چرا اون دمپایی‌ها برای چی‌چی مهمه. ماجراشو برای کسی تعریف نکرده‌بود.
دمپایی‌ها تنها یاگار مامان‌بزرگ چی‌چی بودن. چی‌چی عاشق مامان‌بزرگش بود و اون دمپایی‌ها مالِ مامان‌بزرگش بود. چی‌چی از اتاق اعتراف بیرون اومد. توی حیاط خرگوش‌های جست‌و‌جور نشسته‌بودن و داشتن از تشنه‌گی هلاک می‌شدن.
اون‌ها می‌دونستن نباید از آبِ تانی‌ خورد برای همین ترجیح داده‌بودن تشنه بمونن تا این‌که خواب‌شون ببره. خرگوش‌های جست‌و‌جوگر توی حیاط بیکار برای خودشون نشسته‌بودن. چی‌چی داشت به دمپایی‌ش فکر می‌کرد و از دور خرگوش‌های جست‌و‌جوگرِ تشنه رو می‌دید. یکی از خرگوش‌ها که به‌ش می‌گفتن جامدادی یه‌هو انگار چیزی یادش اومد. وقتی اون‌ها توی جنگل بودن، چند دقیقه قبل از این‌که بیزی بهشون برسه و بگه باید خیلی سریع برگردن تانی‌لند، اون یه جفت دمپایی پیدا کرده‌بود و انداخته‌بود توی گونی مخصوص موزه. اما چون بیزی سر رسید فرصت نکرد این قضیه رو به بقیه بگه. برای همین رفت گونی رو باز کرد و گفت بچه‌ها راستی من لحظه‌ی آخر توی جنگل یه چیزی پیدا کردم. جامدادی، از توی گونی یه جفت دمپایی رو درآورد. چی‌چی داشت این قضیه رو می‌دید. یه لحظه فکر کرد شاید حواسش نبوده از آبِ شهر خورده و الان خوابه. و توی خواب داره این لحظه رو می‌بینه. اما نه بیدار بود. دمپایی‌های یادگار مامان‌بزرگ‌ش تو دست خرگوش‌جامدادی بود. چی‌چی چشم‌هاش اندازه‌ی ماه کامل شد. چشم‌هاش سفید شد. چشم‌هاش ابری شد. صورتش بارونی شد و توی گلوش انگار یه گوله‌ی برف یخ‌زده جمع شد.
قصه ی شب 10-ساعت جیبی پنگوئن‌نیک
10-ساعت جیبی پنگوئن‌نیک
ویکی‌لیکی و ردکارپت توی یه اتاق تاریک به صندلی بسته شده بودن و فقط یه چراغ سقفی با یه لامپ کوچیک بالای سرشون روشن بود. ردکارپت بی‌هوش بود و ویکی‌لیکی دیگه کاملاً بیدار شده بود اما دهنش هنوز بسته بود. هیگو، چی‌چی و نورو روبروشون ایستاده‌بودن. اِف‌اِف هم به گروه نجات پیوسته‌بود و تصمیم گرفت برای حیوون‌هایی که از خواب بیدار می‌شن، آواز بخونه. ویکی‌لیکی ‌آروم‌آروم چشم‌هاشو باز کرد اما چون نور لامپ می‌خورد توی چشمش نمی‌تونست خوب اونا رو  ببینه.  هیگو چسبی رو که چسبونده بود رو پوزه‌ی ویکی‌لیکی کَند تا اون بتونه حرف بزنه. بعد اومد جلو و بهش گفت: "یا جای کلانتر استیو رو به ما می‌گی یا با یه سبد سیب زرد ازت پذیرایی می‌کنیم."
 ویکی‌لیکی گفت: "اگه تمام سیب‌های تانی‌لند رو هم بیاری این‌جا من هیچی بهت نمی‌گم." بعد دهنش رو کامل باز کرد. درست وسط دهنش، روی زبونش یه قرص کپسولی قرمز رنگ بود.
یه‌هو نورو گفت: "وای، کپسول ضدّسیب!"
ویکی‌لیکی سریع کپسول رو گاز زد و بعد قورتش داد.
چی‌چی همین‌طور که دمپایی‌هاش تو دستش بود، گفت: "حالا چی می‌شه؟"
نورو گفت: "دیگه هیچ سیب زردی اعصابش رو به‌هم نمی‌ریزه. این کپسولو خودم درست کردم!"
هیگو گفت: "آخه چرا باید اینکارو بکنی؟"
    بعد نورو برای هیگو توضیح داد که به‌خاطر کلانتر استیو این کارو کرده. کلانتر استیو هم مثل شغالا به سیب زرد حساسیت داشت و اینو فقط نورو می‌دونست. چون کلانتر از نورو خواسته بود که یه چیزی درست کنه که بتونه اثر سیب رو از بین ببره. نورو هم اون کپسول ضدسیب رو درست کرده بود که تا هشت ساعت اثر سیب رو از بین می‌برد. هیگو یادش اومد که کلانتر استیو یه جعبه قرص داشت که گاهی یکی‌شون رو می‌خورد. هیگو هیچ‌وقت ازش نپرسیده بود این قرصا چیه. شاید فکر کرده‌بود برای سردردهاش می‌خوره؛ آخه کلانتر استیو همیشه سردرد داشت. اما هیگو حالا فهمید که اون قرص‌ها مال چی بوده. پس ویکی‌لیکی بعد از حمله به کلانتری اول رفته بود سراغ کشوی کلانتر و اون قرص‌ها رو برداشته بود.
هیگو گفت: "تا هشت ساعت دیگه کاری از دستمون برنمی‌آد، مگه این‌که..."
بعد یه نگاه به ردکارپت انداخت. نورو سریع رفت آب‌قند بیاره تا ردکارپت رو بیدار کنن.
چی‌چی گفت: "اول نگاه کن ببین یه‌وقت قرص تو دهنش نباشه."
هیگو دهن ردکارپت رو باز کرد. خوش‌بختانه خبری از کپسول ضدّسیب نبود. نورو سطل آب‌قند رو خالی کرد تو صورت ردکارپت و اون یه‌هو از خواب پرید.
هیگو بهش گفت: "یا جای کلانتر استیوو به ما می‌گی یا با یه سبد سیب زرد ازت پذیرایی می‌کنیم!"
اما تا گفت سیب زرد، ردکارپت جیغ کشید و دوباره از هوش رفت. 
ویکی لیکی گفت: "به خودتون زحمت ندید! اون حتا اگه بخوادم نمی‌تونه بگه کلانتر کجاست چون فقط من می‌دونم."
اما بچه‌ها نمی‌تونستن بیشتر از این صبر کنن چون دیگه داشت شب می‌شد و ممکن بود برای نجات کلانتر استیو خیلی دیر بشه. بچه‌ها تو این فکر بودن که باید چی‌کار کنن تا این‌که پنگوئن‌ نیک وارد شد. پنگوئن ‌نیک گفت: "این‌جای کارو بذارید به عهده من."
    بعد ساعت جیبی‌شو از توی جیب جلیقه‌ی کتش درآورد، از زنجیرش گرفت و نگهش داشت جلوی صورت ویکی‌لیکی و بعد شروع کرد به تاب‌دادنش. بچه‌ها تعجب کرده‌بودن؛ نمی‌دونستن پنگوئن نیک داره چی‌کار می‌کنه. نورو پرسید: "پنگوئن نیک، شما دارید با ویکی ساعت‌بازی می‌کنید؟"
اما پنگوئن بازی نمی‌کرد؛ اون داشت ویکی‌لیکی رو هیپنوتیزم می‌کرد. هیپنوتیزم یه‌جور خواب مصنوعیه که وقتی کسی رو به اون خواب می‌برن، می‌شه چیزایی که از یادش رفته یا نمی‌خواد بگه رو ازش پرسید و اون به همه‌شون جواب می‌ده. کسی که هیپنوتیزم می‌کنه باید خیلی ماهر باشه تا بتونه جواب سؤالایی رو که می‌خواد بگیره. اگه کارش رو درست انجام نده ممکنه خواب به سمت جاهای دیگه‌ای بره و فقط خاطرات بی‌اهمیت گفته بشه. اما پنگوئن نیک کارشو خوب بلد بود. اون وقتی که تو قطب بود خرس‌های پیر قطبی رو هیپنوتیزم می‌کرد تا یادشون بیاد غذاهاشونو کجا جا گذاشته‌ن.
چون اون موقع‌ها آلزایمر یا همون فراموشی خیلی بین خرس‌های قطبی پیر رواج داشت و یه دوره‌ای خرس‌های قطبی به فراموشی مبتلا شده‌بودن.
    پنگوئن‌نیک برای بچه‌ها توضیح داد که هیپنوتیزم چیه و چی‌کار می‌کنه. اون به بچه‌ها گفت که حتی یه بار با هیپنوتیزمِ شهردار ادو، تونسته بودن جای کلید گاوصندوقش رو که یادش رفته بوده کجا گذاشته پیدا کنن. نورو پیش خودش فکر کرد که حتماً باید این کارو یاد بگیره. پنگوئن که اشتیاق رو تو چشم‌های نورو می‌دید به نورو گفت که این‌کار خیلی سخته و احتیاج به تمرین زیادی داره، همیشه هم جواب نمی‌ده و مهم‌تر از همه این‌که باید حواست باشه که ازش سوءاستفاده نکنی. 
چی‌چی گفت: "پنگوئن نیک، می‌شه دمپایی‌های منو هیپنوتیزم کنید تا بفهمیم دستِ کی بوده؟"
هیگو یه نگاه به چی‌چی انداخت و گفت: "چی؟"
نورو هم یه نگاه به چی‌چی انداخت و گفت: "چی؟"
حتا ویکی‌لیکی هم متوجه منظور چی‌چی نشد و بعد فکر کرد شاید چون تو عمرش یه‌دونه کتاب هم نخونده، متوجه حرفِ چی‌چی نشده. 
همه داشتن به این فکر می‌کردن که منظور چی‌چی چی می‌تونسته باشه. چند لحظه سکوت شد. پنگوئن نیک چند ثانیه توی ذهنش به هیپونیتزم‌کردن یه دمپایی فکر کرد و بعد خیلی سریع به این نتیجه رسید که این کار امکان‌پذیر نیست. هیگو متوجه شد که باید حرف رو عوض کنه. بعد به پنگوئن نیک گفت: "پس پنگوئن، سریع‌تر لطفاً! ممکنه جونِ کلانتر استیو در خطر باشه." ویکی‌لیکی گفت: "با این مسخره‌بازیا نمی‌تونید از من حرف بکشید."
نورو گفت: "حالا معلوم می‌شه!"
پنگوئن نیک دوباره شروع کرد به تکون‌دادن ساعت جلوی چشم‌های ویکی و زمزمه کرد: "وییییکی... حالا تو باید به خواااااااب بری... تو باید به خوااااب بری... به یه خوابِ عمییییق... به یه خوابِ خییییلی عمیق..."
همه سکوت کرده‌بودن و پنگوئن نیک آروم و یواش این جمله‌ها رو تکرار می‌کرد. 
    ویکی نگاهش به ساعت بود و مردمک چشم‌هاش با حرکت ساعت این‌ور و اون‌ور می‌رفت. حالا همه نگران بودن که پنگوئن نیک موفق می‌شه ویکی‌لیکی رو هیپنوتیزم کنه یا نه. نورو داشت به هیپنوتیزم فکر می‌کرد. ویکی‌لیکی آروم‌آروم چشم‌هاش بسته شد و به خواب رفت. پنگوئن نیک صداش آرامش‌بخش بود. 
قصه ی شب 11-پیغام دوباره‌ی لاک‌پشت‌ها
11-پیغام دوباره‌ی لاک‌پشت‌ها
ویکی‌لیکی همین‌طور که به تاب‌خوردن ساعت جیبیِ پنگوئن نیک جلوی چشم‌هاش نگاه می‌کرد، آروم پلک‌هاش بسته شد و به خواب رفت. پنگوئن ساعت رو کنار گذاشت و به ویکی‌لیکی گفت: "خیلی خب ویکی‌لیکی. تو الان در خواب هستی و به سؤالات من جواب می‌دی."
ویکی‌لیکی با صدایی بچّگونه گفت: "من الان در خواب هستم و به سؤالات شما جواب می‌دم."
 ویکی‌لیکی شده‌بود یه بچه‌شغال دوساله!  اما قبل از این‌که پنگوئن نیک چیزی بپرسه شروع کرد به تعریف‌کردن خاطرات زمان کودکی‌ش. همه‌چی رو تعریف کرد: این‌که چه‌طور پدرومادرش وقتی خیلی کوچیک بوده از هم جدا شده‌ن و ویکی زیر‌ دستِ عموش وینچنزو‌لیکی بزرگ شده. عموی ویکی قبلاً بزرگ‌ترین خلافکار جنگل‌های شمالی بوده و گروه بزرگی از گرگ‌های سفید مبارز براش کار می‌کردن. وینچنزو از بچگی ویکی رو مجبور به کارهای سخت می‌کرده تا به‌قول خودش اونو یه حیوون قوی بار بیاره. اما هیچ‌وقت به فکر کتاب، تفریح و سرگرمی برای ویکی نبوده تا وقتی که ویکی بزرگ‌تر شده و وینچنزو اونو به‌عنوان دستیار خودش انتخاب کرده. همه‌ی این‌ها رو ویکی‌لیکی وقتی که توی خواب هیپنوتیزم بود تعریف کرد و بعد گریه‌ش گرفت و گفت که همیشه دوست داشته خواننده بشه ولی هیچ‌وقت نتونسته. بچه‌ها و پنگوئن نیک کنجکاو بودن ببینن ویکی دیگه چیا از گذشته‌اش می‌گه. اما از همه بامزه‌تر صدای ویکی‌لیکی بود. اون دیگه یه شغال بدجنس نبود؛ یه بچه‌شغالِ مظلوم بود که انگار خوراکی‌هاشو ازش گرفته‌بودن.
      پنگوئن نیک گفت: "می‌بینید بچه‌ها؟! حتا ویکی‌لیکی هم قلب مهربونی داره اما شرایط سختی که توی کودکی‌ش داشته باعث شده که به مرور قلبش سیاه و سیاه‌تر بشه و دست به کارهای خلاف بزنه.
ویکی‌لیکی با همون صدای بچّگونه‌ش، همون‌طور که خواب بود، گفت: "نه عمو وینچنزو، نه! منو نزن... لطفاً منو نزن!"
پنگوئن نیک رو کرد به بچه‌ها و گفت: "ببینید بچه‌ها، ویکی‌لیکی توی بچّگی‌ش کتک خورده. اون کتک‌ها باعث ‌شده حالا توی بزرگی‌ش حیوون مهربونی نباشه."
بچه‌ها دلشون برای ویکی‌لیکی سوخت.
چی‌چی گفت: "پنگوئن‌نیک! ویکی‌لیکی به ما نمی‌گه کلانتر استیو کجاست؟"
دکتر گفت: "متأسفانه ویکی الان دچار شوک عاطفی شده و توی خواب توی گذشته‌ش گیر کرده."
نورو گفت: "شوک عاطفی دیگه چیه؟"
پنگوئن نیک اومد شوک عاطفی رو برای نورو دقیق توضیح بده که هیگو گفت: "نورو لطفاً فعلاً بی‌خیال یادگرفتن شوک عاطفی شو!"
همه تو این فکر بودن که حالا از کجا باید جای عمو استیو رو پیدا کنن که نورو گفت: "چه‌طوره ردکارپتو هیپنوتیزم کنیم، ها؟"
هیگو گفت: "ممکنه اونم یاد بچگی‌هاش بیفته؛ اون‌وقت باید بشینیم خاطرات اونم گوش کنیم!"
چی‌چی یه نگاه به دمپاییاش انداخت و گفت: "ردکارپتو بذارید به عهده‌ی من."
      بعد به نورو گفت که آب‌قند رو بریزه روش. نورو بقیه‌ی آب‌قندی رو که توی سطل باقی مونده بود خالی کرد روی سر ردکارپت و ردکارپت دوباره از خواب پرید. چی‌چی یه لنگه دمپایی رو تو دستش گرفت و پرت کرد طرف ردکارپت. دمپایی از بغل گوش ردکارپت رد شد و محکم خورد توی دیوار انباری و دیوار رو سوراخ کرد.
چی‌چی گفت: "من قهرمان پرتاب دمپایی‌ام. این فقط یه تهدید بود. مطمئن باش بعدی مستقیم می‌خوره توی صورتت، مگه این‌که هرچی می‌دونی بهمون بگی."
ردکارپت که از شدت ترس همه‌جاش داشت می‌لرزید گفت: "بچه‌ها ویکی از جای کلانتر هیچی به من نگفته. کلاً اون چیزای مهمو به من نمی‌گه؛ باور کنید! من خودم از این ماجرا ناراحتم. خواهش می‌کنم دمپایی پرت نکن من چشم‌هام همین‌جوری هم هیچ‌جارو نمی‌بینه."
هیگو لنگه‌ی دیگه‌ی دمپایی رو از چی‌چی گرفت و گفت: "نقشه‌ت این بود؟ ما که می‌دونستیم ردکارپت خبر نداره از چیزی."
همین موقع پنگوئن نیک به همه گفت: "هیسسسسسس!"
انگار ویکی داشت یه چیزایی می‌گفت. بچه‌ها نزدیک‌تر رفتن تا بتونن صدای ویکی رو بشنون. ویکی خیلی آروم داشت می‌گفت: "بهتره کلانترو توی مخفی‌گاه زیر دریاچه زندانی کنم، ولی حواسم باشه نباید هیچ‌کس بفهمه، مخصوصا ردکارپت؛ چون اون دهنش خیلی لقه، ممکنه همه‌چیو لو بده."
اما حالا این خود ویکی بود که داشت همه‌چیز رو توی حالت هیپنوتیزم لو می‌داد. انگار توی خواب، رفته بود به زمانی که داشت نقشه‌ی زندانی‌کردن کلانتر رو می‌کشید.
حالا همه‌ی بچه‌ها می‌دونستن که کلانتر زیر دریاچه‌ست ولی چه‌جوری باید می‌رفتن اونجا؟
چی‌چی به نورو گفت: "می‌تونی همین الان یه وسیله‌ای اختراع کنی که ما رو ببره زیر آب؟"
نورو به چی‌چی یه نگاه معنی‌دار کرد و گفت: "آخه پروفسور! الان می‌شه چیزی اختراع کرد تو این وقت کم؟ مگه جادوگرم من؟!"
پنگوئن نیک فکر کرد با شهردار تماس بگیره؛ شاید اونا توی شهرداری امکاناتی داشته باشن که کمک کنه بتونن برن زیرِ آب. اما خیلی زود یادش اومد شهردار اِدو هم خوابه.
چی‌چی بی‌سیم رو برداشت که تماس بگیره اما دید که باتری بی‌سیم تموم شده. آنتن گوشی‌های موبایل هم که قطع شده بود. چون توی اداره‌ی مخابرات هنوز همه خواب بودن.
هیگو گفت: "حالا باید چی‌کار کنیم؟"
چی‌چی گفت: "من با موتور می‌رم و خودمو سریع به شهردار می‌رسونم." بعد به نورو گفت: "عطر داری بهم بدی؟"
نورو دست کرد توی جیبش و خواست آخرین عطری که براش مونده بود رو به چی‌چی بده، اما ردکارپت برای نورو جفت‌پا گرفت و نورو خورد زمین و شیشه‌ی عطر شکست. ردکارپت هم شروع کرد به خندیدن. ردکارپت این‌طوری بود. قصدش آزار و اذیت نبود؛ مشکلش این بود که زندگی اصلاً براش معنی نداشت. هیگو که خیلی عصبانی شده‌بود، دهن ردکارپت رو با چسب بست.
بعد گفت: "باید خودمونو به گروه نجات شماره‌دو برسونیم و ازشون عطر بگیریم. چاره‌ی‌ دیگه‌ای نداریم."
تو همین لحظه یه‌هو شیگی با یه عکس توی دستش وارد انباری شد و گفت: "بچه‌ها، لاک‌پشت‌ها یه پیام دیگه برامون آورده‌ن!"
همه دور عکس جمع شدن. دوباره لاک‌پشت‌ها کنار هم به‌خط شده‌بودن و روی لاکشون نوشته شده بود: «کاپیتان کوسایُف رو پیدا کنید.»
قصه ی شب 12-زیردریایی پرنده
12-زیردریایی پرنده
بعد از این‌که شیگی پیغام لاک‌پشت‌ها رو آورد و به بچه‌ها گفت که باید سرهنگ کوسایف رو پیدا کنن، بچه‌ها به این فکر می‌کردن این سرهنگ کوسایف کیه. گروه اعتراف‌گیرها هنوز بالای سر ویکی‌لیکی و ردکارپت بودن و گروه نجات داشتن حیوون‌ها رو با شیشه‌عطرِ مخصوص نورو بیدار می‌کردن. هرکی بیدار می‌شد، اِف‌اِف براش آهنگی رو می‌زد که به‌ همین مناسبت ساخته بود و می‌خوند:
بیدار شدیم دوباره
دوستی‌هامون به‌راهه
دوباره باز باهمیم
صورتِ تو چه ماهه!
این‌که سرهنگ کوسایف کیه، شده‌بود سؤال همه. این اسم برای کیو از همه آشناتر بود. داشت فکر می‌کرد کجا این اسمو شنیده. بعد یه تصویر اومد جلوی چشمش. تصویرِ یه کوسه که وایساده و یه کلاه خلبانی زردرنگ سرش کرده. داشت فکر می‌کرد این تصویر رو کجا دیده که یه‌هو یادش اومد: توی کافه‌ی خستگی دایی شیروز. سریع رفت پیش بچه‌ها و گفت حدس می‌زنه دایی‌شیروز بدونه سرهنگ کوسایف کیه چون احتمال می‌ده عکس کوسایف رو توی کافه‌ی اون دیده. دایی‌شیروز خواب بود. بچه‌ها به گروه توی شهر که داشت حیوون‌ها رو بیدار می‌کرد بی‌سیم زدن و گفتن زود خودشون رو برسونن به کافه‌خستگی تا دایی ‌شیروز رو بیدار کنن.
گروه نجات شماره‌دو تشکیل شد و خیلی سریع خودش رو رسوند به کافه‌خستگی و دید دایی ‌شیروز بیداره و داره کافه‌شو جارو می‌زنه. این تصویر برای همه عجیب بود؛ به‌این‌خاطر که یه کوالا اگه به میل خودش باشه هیچ‌وقت تصمیم نمی‌گیره کاری کنه. دایی ‌شیروز همیشه همکارهایی داشت که کارهاشو می‌کردن. بچه‌ها به دایی ‌شیروز گفتن: "سلام دایی." دایی شیروز گفت: "چه خوب شد اومدین. اینا چرا خوابیده‌ن؟ مگه این‌جا هتله؟!"
به مشتری‌هایی اشاره کرد که خوابشون برده‌بود. اِلفی و نِلی برای دایی شیروز توضیح دادن که چه بلایی سرِ شهر اومده اما فعلاً بچه‌ها تونسته‌ن جلوی حمله‌ی شغال‌ها رو بگیرن. دایی‌شیروز به‌زور پلکش رو باز نگه داشته‌بود. قیافه‌ش یه‌طوری بود که بچه‌ها فکر می‌کردن هر آن  ممکنه بیفته و خوابش ببره. الفی گفت: "دایی، ما دنبال عمو استیو می‌گردیم. عمو استیو گم شده!"
از قیافه‌‌ی دایی ‌شیروز هیچ‌وقت نمی‌شد فهمید که ناراحته یا خوش‌حال. برای همین الفی و نِلی نفهمیدن دایی از گم‌شدن عمو استیو چه حالی بهش دست داده. نِلی گفت: "دایی، تو کاپیتان کوسایف رو می‌شناسی؟"
    دایی ‌شیروز، عمو استیو و کاپیتان کوسایف دوست‌های قدیمی بودن. کاپیتان کوسایف، تنها کوسه‌ی دوزیست جهان بود یعنی می‌تونست هم تو خشکی زندگی کنه هم توی آب. به‌خاطر این بهش می‌گفتن کاپیتان که یه زیردریایی داشت که علاوه‌براین‌که زیر دریا حرکت می‌کرد، پرواز هم می‌کرد. گروه نجات 2 باورشون نمی‌شد یه همچین موجودی وجود داشته‌باشه. فکر می‌کردن دایی‌شیروز داره سرکارشون می‌ذاره. چون دایی‌شیروز این عادت رو داشت و هروقت حوصله‌ش سرجاش بود و چای تازه‌دم خورده‌بود، مشتری‌هاش رو سر کار می‌ذاشت.
اِلفی گفت: "دایی، شما می‌دونی الان کاپیتان کوسایف کجاست؟"
    دایی شیروز برای بچه‌ها تعریف کرد که کاپیتان کوسایف یه ماجرای عاشقانه داره: اون الان سال‌هاست داره دنبال یه پری ‌دریایی می‌گرده؛ پری دریایی‌ای که یه ‌بار نزدیک ساحل یه جزیره‌ی ناشناخته دیده‌تش و از اون‌به‌بعد هرکاری کرده نتونسته پیداش کنه.
دایی ‌شیروز گفت: "اما من بلدم چه‌جوری کاپیتانو باخبرش کنم." نلی هیجان‌زده به حرف‌های دایی ‌شیروز گوش می‌داد. بچه‌ها به گروه اعتراف‌گیر بی‌سیم زدن و گفتن کم‌کم دارن سر درمیارن کاپیتان کوسایف کیه. دایی‌ شیروز درهمین‌حین رفت توی تراس و به ردیف گلدون‌هاش نگاه کرد. بعد رفت سراغ آفتاب‌گردونش. یه شاخه رو برداشت و گرفت طرفِ خورشید. گلش رو توی آسمون گردوند. بچه‌ها سر درنمی‌آوردن دایی‌ شیروز داره چی‌کار می‌کنه. دایی ‌شیروز چند بار این‌کار رو کرد. اون‌قدر گلش رو چرخوند رو به آفتاب که پَرپَر شد. بعد اومد نشست توی کافه و گفت: "تا چند دقیقه‌ی دیگه یه صدایی می‌شنوید. یه‌وقت نترسید." اِلفی گفت: "چه صدایی؟" دایی‌شیروز گفت: "صدای بلند یه بوق." حالا کافه‌خسته ساکتِ ساکت بود. دایی ‌شیروز دستش رو گذاشته‌بود زیر سرش و پشت‌به‌پنجره نشسته‌بود. مشتری‌ها خواب بودن و اِلفی و نلی منتظر بودن ببینن داستان دایی ‌شیروز راسته یا بازم اونا رو سر کار گذاشته."
    چند کیلومتر اون‌طرف‌تر پنگوئن ‌نیک و بقیه‌ی بچه‌ها بالای سر ردکارپت و ویکی‌لیکی که شده‌بود یه بچه‌کوچولوی بی‌آزار وایساده بودن و نورو‌این‌ها داشتن مردمِ شهر رو بیدار می‌کردن.
اِلفی و نِلی با کنجکاوی و تردید به حرف دایی شیروز فکر می‌کردن که یه‌هو یه صدایی از لابه‌لای ابرها اومد. صدا اون‌قدر زیاد بود که بعضی از اهالی شهر رو که خوابیده‌بودن، بیدار کرد. یه بوقِ بلند اما قشنگ. صدای بوق یه‌طوری بود که انگار یه نهنگ خوش‌صدا داره زیرِ آب‌های اقیانوس آواز می‌خونه. اِلفی و نِلی رفتن توی تراس کافه‌خسته و خیره شدن به آسمون. اون دوردورها، از تو دلِ آسمون یه‌چیزی داشت می‌اومد طرفِ کافه. دایی شیروز بدون این‌که چیزی بگه بلند شد رفت در یخچال رو باز کرد و لیوانی رو که توی دستش بود پرِ آب کرد. زیردریاییِ پرنده‌ی کاپیتان داشت ابرها رو می‌شکافت تا برسه به کافه. اِلفی و نِلی چیزی رو که می‌دیدن باور نمی‌کردن: یه زیردریایی که می‌تونه پرواز کنه! اِلفی بی‌سیم زد و گفت کاپیتان کوسایُف واقعیه. زیردریایی کاپیتان کوسایف حالا بالای تراس کافه بود. هنوز چند متری تا فرود کامل زیردریایی مونده بود که کاپیتان جست زد و پرید توی تراس و زیردریایی‌ش، انگار که بلد باشه، خودش آروم‌آروم فرود اومد و جلوی درِ کافه پارک کرد. کاپیتان کوسایف روبه‌روی اِلفی و نِلی وایساده بود. نِلی گفت: "سلام کاپیتان!"
    کاپیتان بدن ورزیده‌ای داشت و بوی خوشی از لباسش می‌اومد. معلوم ‌بود مرتب ورزش می‌کنه و هرروز به خودش عطر می‌زنه. کاپیتان گفت: "من خیلی تشنه‌مه!" دایی شیروز، انگار منتظر شنیدن این جمله باشه، بدون این‌که حرفی بزنه لیوان آبی رو که دستش بود داد به کاپیتان. اِلفی گفت: "کاپیتان، عمو استیو زیر دریاچه‌ی خوش‌بختی زندونی شده؛ ما به کمک شما احتیاج داریم."
    کاپیتان که قلبش برای عمو استیو می‌تپید تصمیم گرفت بلافاصله بعد از این‌که تشنگی‌ش برطرف شد، مأموریتش رو آغاز کنه و با زیردریایی‌ش بره دریاچه‌ی خوشبختی. کاپیتان، لیوان آبش رو برداشت و می‌خواست سر بکشه که اِلفی تو یه لحظه متوجه چیزی شد. این‌که اگه کاپیتان الان اون لیوان رو سر بکشه، اون هم مثل بقیه‌ی بزرگترا می‌افته و خوابش می‌بره؛ اون‌وقت دیگه کاری از دست کسی برنمی‌آد. برای همین اِلفی در یه لحظه یه تصمیمی گرفت. کاپیتان کوسایف داشت لبه‌ی لیوان رو می‌رسوند به دهنش که اِلفی در یه ‌چشم‌به‌هم‌زدن خرطومش رو زد به لیوان و لیوان از دست کاپیتان پرت شد روی زمین وشکست. وقتی لیوان شکست، نِلی فهمید چرا اِلفی این‌کارو کرده. کاپیتان کوسایف سر از کار بچه‌ها درنیاورد ولی چیزی هم نگفت. دایی ‌شیروز هم که کلاً حوصله‌ی فکرکردن به این چیزها رو نداشت.
    در همون فاصله‌ای که گروه نجات شماره‌دو و کاپیتان کوسایف سوار زیردریاییِ پرنده به‌طرف دریاچه‌ی خوشبختی می‌رفتن، اِلفی و نِلی ماجرا رو برای کاپیتان تعریف کردن. این‌که شغال‌ها به رهبریِ ویکی‌لیکی به شهر حمله کرده‌ن و توی آب آشامیدنی شهر عصاره‌ی گیاه خواب‌آور ریخته‌ن تا مردم خوابشون ببره و اونا بتونن شهر رو مال خودشون کنن. کوسایف، ویکی‌لیکی رو خیلی خوب می‌شناخت اما نمی‌دونست اون بعد از هیپونتیزم پنگوئن ‌نیک شده عین یه بچه. ویکی‌لیکی واقعاً شده‌بود مثل بچه‌ها. از خواب که بیدار شد به هیگو گفت: "من جیش دارم. می‌شه منو ببری جیش کنم؟" هیگو نشنیده گرفت. پنگوئن نیک داشت فکر می‌کرد چی‌کار کنه ویکی‌لیکی از این وضعیت دربیاد.
    کاپیتان کوسایف به اِلفی و نِلی گفت سفت بشینن؛ بعد گاز زیردریایی‌ رو گرفت و با ‌سرعت خیلی زیاد شیرجه زدن تو دریاچه. از اوج آسمون و وسط ابرها پرتاب شدن به زیر دریا و وسط ماهی‌ها و مرجان‌ها و هرچیزی که تا‌به‌اون‌روز ندیده‌بودن. اِلفی که هیچ‌وقت زیر دریاچه‌ی خوش‌بختی رو ندیده بود و نِلی هم فقط دو بار. کاپیتان کوسایف تشنه‌ش بود. کوسه‌ها معمولاً زیاد تشنه‌شون نمی‌شه چون وقتی زیر آبن تشنگی رو احساس نمی‌کنن اما یه کوسه‌ی دوزیست مثل کوسایف توی خشکی مجبور بود پشت‌هم آب بخوره تا رطوبت بدنش رو از دست نده. اِلفی محو دنیای زیر آب شده‌بود؛ نِلی هم همین‌طور. کاپیتان داشت صفحه‌ی نمایش زیردریایی‌شو نگاه می‌کرد. زیردریایی کاپیتان کوسایف یه رادار داشت که می‌تونست موجودات زنده رو حتا توی تاریکی پیدا کنه و توی صفحه‌ی نمایش نشون بده. این‌طوری سریع‌تر می‌تونستن عمو استیو رو پیدا کنن. کاپیتان کوسایف از دریچه‌ی زیردریایی یه کشتی قدیمی دید و درهمین‌لحظه یه نقطه‌ی روشن چشمک‌زن توی صفحه‌ی نمایش پیدا شد و رادار زیردریایی شروع کرد به بیب‌بیب‌کردن. کاپیتان گفت: "بچه‌ها، عمو استیو باید این‌جا باشه!"
    هرچی زیردریایی کاپیتان کوسایف به کشتی نزدیک‌تر می‌شد، صدای بوق رادار بلندتر می‌شد. کاپیتان گفت: "شما همین‌جا بشینید تا من برگردم. فقط یادتون باشه اگه هشت‌پاها بهتون نزدیک شدن،‌ به چشم‌هاشون خیره نشید." کاپیتان کوسایف تو یه چشم‌به‌هم‌زدن از توی کابین زد به دل آب و مثل همه‌ی کوسه‌های دنیا خیلی سریع خودشو رسوند به کشتی. یه کشتی قدیمی و درب‌و‌داغون بود که انگار قرن‌ها پیش غرق شده‌بود. کاپیتان کوسایف راه ورود به کشتی رو پیدا کرد و شروع کرد به گشت‌زدن تا ببینه می‌تونه عمو‌ استیو رو پیدا کنه یا نه.
اِلفی و نِلی هیجان‌زده توی زیردریایی نشسته‌بودن و بیرون رو نگاه می‌کردن. کابین زیردریایی پر از نوشته بود. نِلی نوشته‌ها رو می‌خوند. نوشته‌ها مربوط به جاهایی بود که کوسایف رفته‌بود تا ببینه می‌تونه پری ‌دریایی‌شو پیدا کنه یا نه.  درهمین‌لحظه یه هشت‌پایِ بزرگ و چاق به زیردریایی نزدیک شد. هشت‌پا خیلی بزرگ بود. اگه عصبانی می‌شد می‌تونست زیردریایی رو درسته قورت بده. اِلفی به نِلی گفت: "به چشم‌هاش نگاه نکن!" نِلی خیلی سریع نگاهش رو از هشت‌پای غول‌پیکر دزدید. هیچ‌کدوم نمی‌دونستن چرا نباید به چشم‌های هشت‌پا نگاه کنن. اما چون کاپیتان گفته‌بود گوش کردن.
    کاپیتان بالاخره از عرشه‌ی شکسته‌ی کشتی هم رد شد و رسید به یه اتاقک شیشه‌ای که دورش پُر از لاکپشت بود. توی اتاقک شیشه‌ای کلانتر استیو رو دید که چشم‌هاش بسته‌س. بسته‌بودن چشم‌هاش شبیه خوابیدن نبود. بیش‌تر شبیه بیهوشی و ازحال‌رفتن بود. کاپیتان با یه ضربه اتاقک شیشه‌ای رو شکست و زیر بغل دوست قدیمی‌ش، کلانتر استیو، رو گرفت و شد سریع‌ترین کوسه‌ی جهان؛ کوسه‌ای که می‌دونست هرطور شده باید جون دوستش رو نجات بده. از کشتی که اومدن بیرون، از دور دید هشت‌پاها دورِ زیردریایی جمع شده‌ن. سه ‌تا هشت‌پا کنار هم می‌شن بیست‌و‌چهار پا و پنج‌تا هشت‌پا می‌شن چهل پا. کاپیتان در همون‌ حال که سعی می‌کرد کلانتر استیو رو به زیردریایی برسونه به این فکر کرد که چندتا هشت‌پا کنارِ هم می‌شن یه هزارپا! بعد از چند ثانیه کاپیتان به زیردریایی رسید و هشت‌پاها همین‌که کاپیتان رو دیدن، چندتا پای دیگه هم قرض گرفتن و پا گذاشتن به فرار. همه‌ی موجودات خشکی و دریا از کاپیتان حساب می‌بردن. نِلی و اِلفی با دیدن کلانتر استیو ذوق کردن.
کلانتر استیو به‌سختی نفس می‌کشید. اون به‌زحمت تونسته‌بود چند روز توی اتاقک شیشه‌ای دووم بیاره و اگه بچه‌ها و کاپیتان چند دقیقه دیرتر می‌رسیدن ممکن‌ بود کلانتر رو زنده نبینن. کلانتر دراز کشید و کاپیتان گفت: "الان خیلی سریع به‌هوشش می‌آرم." اِلفی گفت: "چه‌جوری؟"
    کاپیتان گفت: "با دونات." کاپیتان رفت از توی یخچال زیردریایی‌ش یه دونات آورد. این دونات شبیه هیچ‌کدوم از دونات‌هایی که بچه‌ها دیده‌بودن نبود. کاپیتان می‌دونست تنها چیزی که عمو استیو رو خوشحال می‌کنه و به‌هوش می‌آره، دوناته. اون همیشه می‌رفت سر وقت درخت دونات و برای استیو دونات می‌چید و می‌آورد. نِلی با تعجب گفت: "درخت دونات دیگه چیه؟" کاپیتان کوسایف گفت: "بچه‌ها، هیچ‌کس از درخت دونات خبر نداره و شما هم نباید درباره‌ش با کسی حرف بزنید." بعد کاپیتان دونات رو نزدیک بینیِ استیو برد و در کم‌تر از چند ثانیه عمو استیو انگار که از یه خوابِ پُر از کابوس بیدار شده‌باشه، بلند شد و شروع کرد به سرفه‌کردن؛ پشت‌هم سرفه می‌کرد و از دهنش آب می‌اومد بیرون. عمو استیو تا چشمش به دونات خورد، گفت: "کوسایف قهوه هم داری؟"
عمو استیو دونات رو بدون قهوه و قهوه رو بدون دونات نمی‌خورد. دوناتِ نارنجی‌رنگ دلِ اِلفی رو آب انداخته‌بود.
    زیردریایی راه افتاد و عمو استیو با خوردن قهوه و دونات یه‌کم جون گرفت و تعریف کرد که چه‌طور با فرستادن لاک‌پشت‌ها و نوشتن پیغام‌هاش روی لاک اون‌ها تونسته‌بود بچه‌ها رو باخبر کنه. عمو استیو به بچه‌ها گفت باید تا دو روز دیگه به قولی که به لاک‌پشت‌ها داده، عمل کنه. بچه‌ها پرسیدن چه قولی. عمو استیو گفت باید دونات‌های ریز‌ریزشده براشون ببره.
عمو استیو تو این چند روز از خوشمزه‌بودن دونات‌ها به لاک‌پشت‌ها گفته‌بود و به‌خاطرهمین لاک‌پشت‌ها می‌خواستن دونات رو امتحان کنن.
    زیردریایی کاپیتان کوسایف از دریاچه بیرون اومد، بال‌هاشو باز کرد و راه افتاد به‌طرف جایی‌که گروه اعتراف‌گیر بودن. ویکی‌لیکی نتونسته‌بود به سن واقعی‌ش برگرده؛ همون‌طور بچه مونده‌بود و بچگونه حرف می‌زد و هِی از این‌و‌اون می‌خواست ببرنش دستشویی تا بتونه جیش کنه. آخرسر، چی‌چی دلش سوخت و اونو برد و بهش یاد داد چه‌طوری باید کارشو انجام بده. شیگی گفت: "حالا که اون دوباره بچه شده، شاید بشه یادش بدیم که کتاب بخونه، مسواک بزنه و از لیوان شخصی استفاده کنه." پنگوئن ‌نیک گفت: "فکر خوبیه." ویکی‌لیکی حالا دربه‌در دنبال پستونک می‌گشت. اون بچه‌ی بچه شده‌بود. 
    شب، وقتی بالاخره همه‌ی شهر از خواب بیدار شدن، به‌مناسبت نجات شهر جشن گرفتن. به این مناسبت، چِری، همه رو سیب‌زمینی‌سرخ‌کرده با آب‌قند تصفیه‌شده مهمون کرد. اِف‌اِف ترانه‌ی «شهرو نجات دادیم باهم» رو برای همه اجرا کرد. ویکی‌لیکی نشسته‌بود گوشه‌‌ی محوطه‌ی ساختمون شهرداری و نایج‌مانکی داشت براش کتاب می‌خوند. کتابی که به بچه‌ها یاد می‌داد چه‌طوری مسواک بزنن. کاپیتان کوسایف بعد از مأموریت نجات عمو استیو خیلی سریع تانی‌لند رو ترک کرد تا به جست‌وجوی پری‌دریایی‌ش ادامه بده. عمو استیو چون خیلی خوابش می‌اومد نتونست خودش رو به جشن برسونه. تانی‌لند مثل همیشه‌ش شده بود. همه‌چی آروم بود. حیوون‌های شهر از بچه‌ها تشکر می‌کردن که تونسته‌بودن شهر رو نجات بدن.
از نورو که تونسته‌بود «معجون بیداری» رو درست کنه، از هیگو که حل پرونده رو به عهده گرفته بود، از شیگی که با اطلاع‌رسانی به‌موقعش تونسته‌بود همه ‌رو با خبر کنه، از کیو که فهمید شغال‌ها دارن چه بلایی سر آبِ آشامیدنی شهر می‌آرن، از بیزی که موزه‌ رو برای اعتراف‌گیری در اختیار بچه‌ها گذاشت، از اِف‌اِف که «آهنگ بیداری» و «ترانه‌ی نجات شهر» رو خیلی سریع ساخت و برای حیوون‌ها اجرا کرد، از اِلفی و نِلی که تونستن کاپیتان کوسایف رو پیدا کنن و از چی‌چی که با اتوبوسش رفت تو دل کلانتری و از چِری که مثل همیشه غذاهای خوشمزه‌شو به همه داد.
بریم سراغ قصه‌های صوتی بریم سراغ قصه‌های اصلی